این روزها آدمها انگار بدست هم پیـــر میشوند نه به پای هم
صاحب دلى،براى اقامه نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران،همه او را شناختند؛پس،از او خواستند که پس از نماز،بر منبر رود و پند گوید.پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوى او بود.
مردصاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.آن گاه خطاب به جماعت گفت:
مردم! هر کس از شما که میداند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد،برخیـزد!
کسى برنخاست.
گفت:
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است،برخیزد! باز کسى برنخاست.
شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛
اما بـرای رفتن نیــز آماده نیستند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1041
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1