عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





ابوجعفر خثعمى - كه يكى از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت كند:

روزى حضرت صادق عليه السلام كيسه اى كه مقدار پنجاه دينار پول در آن بود،تحويل من داد و فرمود:اين ها را تحويل فلان سيّد بنى هاشم بده؛و به او نگو توسّط چه كسى ارسال شده است.

خثعمى گويد:هنگامى كه نزد آن شخص تهى دست رسيدم و كيسه پول را تحويل او دادم، پرسيد:اين پول از طرف چه كسى براى من فرستاده شده است ؟!
و سپس گفت:خداوند جزاى خيرش دهد.صاحب اين كيسه،هر چند وقت يک بار،مقدار پولى را براى ما مى فرستد و ما زندگى خود را با آن تأمين و سپرى مى كنيم؛وليكن امام جعفر صادق با آن همه ثروتى كه دارد،توجّهى به ما ندارد و چيزى براى ما نمى فرستد،و هرگز به ياد ما فقرا نيست.


(معناى داشتن اخلاص و رياكار نبودن همين است،كه انسان نزد خداوند شناخته شود،نه اين كه براى خدا شريک قرار دهد).

همچنين آورده اند:
شخصى خدمت امام جعفرصادق عليه السلام شرفياب شد و به حضور حضرتش عرضه داشت: ياابن رسول اللّه ! پسرعمويت به شما ناسزا گفته است و نسبت به شما بدگوئى میكند.

پس از آن كه آن شخص سخن چين حرفش تمام شد،حضرت به كنيز خود فرمود تا اندكى آب، براى وضو بياورد؛و چون وضو گرفت و شروع به خواندن نماز نمود،آن مرد گمان كرد كه حتما حضرت صادق عليه السلام براى پسرعمويش نفرين خواهد كرد؛ولى برخلاف تصوّر او،هنگامى كه امام عليه السلام دو ركعت نماز خواند،دست به دعا برداشت و براى پسرعموى خود چنين دعا نمود:

اى پروردگار من! اين حقّ من است و من او را بخشيدم؛و تو جود و كرمت ازمن بيشتر مى باشد، او را ببخش و به واسطه اين عملش مجازاتش مگردان،با شنيدن اين دعا تعجّب آن مرد سخن چين برانگيخته شد؛ و با شرمندگى از جاى خود برخاست و رفت.


أمالى شيخ طوسى: ج 2،ص 290.
جامع الا حاديث الشّيعة :ج 7،ص 457،ح 36

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 792
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391


قتبه اعشى - كه يكى از دوستان امام صادق جعفر عليه السلام - است،گويد:

روزى از روزها يكى از كودكان آن حضرت مريض شده بود، و من به قصد عيادتش حركت كردم ، حضرت را جلوى منزلش اندوهگين و غمناک ديدم.

عرضه داشتم: ياابن رسول اللّه ! فدايت شوم،حال فرزندت چگونه است؟

حضرت فرمود:

با همان حالتى كه بوده است،هنوز مريضى و ناراحتى او بر همان حالت ادامه دارد.

بعد از آن ،حضرت سريع به داخل منزل خود رفت؛و چون ساعتى گذشت از منزل بيرون آمد در حالتى كه چهره اش باز و غم و اندوه در آن حضرت احساس نمى شد.
فكر كردم كه بحمداللّه حال كودك بهبود يافته است،لذا سؤ ال كردم:اى مولايم ! بفرمائيد حال كودک چگونه است؟

فرمود:راهى را كه مى بايست برود،رفت.

عرض كردم: قربانت گردم،در آن هنگامیكه كودک زنده و مريض حال بود،شما را غمگين و محزون مشاهده كردم؛ولى اكنون كه او وفات يافت،شما را در حالتى ديگر مشاهده مى كنم ؟!

حضرت فرمود:

اى قتبه !ماخانواده اى هستيم كه قبل از ورود بلا و مصيبت چاره انديشى مینمائيم؛ولى زمانى كه مصيبت اتفاق افتاد و واقع گرديد تسليم قضا و قدر الهى مى باشيم و راضى به رضاى او هستيم،بنابر اين ديگر ناراحتى و اندوه معنائى ندارد.

و به دنباله همين روايت آمده است،كه حضرت فرمود:ما اهل بيت رسالت،همچون ديگران دوست داريم كه خود و خانواده و اموالمان سالم باشد؛امّا هنگامى كه اراده خداوند و قضا و قدر او فرا رسد،تسليم امر حقّ گشته و راضى به مشيّت الهى او هستيم.


اعيان الشّيعة:ج 1،ص 664،بحارالا نوار:ج 47،ص 268،ح 39،و ص 18،ح 7 با مختصر تفاوت

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 758
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391


 

مُعلّى بن خُنيس - كه يكى از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام و از راويان حديث است - حكايت كند:

در شبى تاريک و بارانى امام صادق عليه السلام ازمنزل خارج شد و به سوى محلّه بنى ساعده روانه گشت،من نيز به دنبال آن حضرت حركت كردم.

در بين راه،چيزى از دست آن حضرت روى زمين افتاد،فرمود:خداوندا ! آن را به ما باز گردان.

من جلو رفتم و سلام كردم،حضرت پس از جواب سلام،اظهار داشت: مُعلّى هستى؟

عرض كردم: بلى،فدايت شوم.

فرمود:در همين دور و بر دقّت كن و دستى روى زمين بكش،اگر چيزى پيدا كردى،آن را بردار و به من بده.

مُعلّى گويد:مقدارى تفحّص كردم و روى زمين را جستجو نمودم تا آن كه زنبيلى را يافتم كه داخل آن نان بود،آن را برداشتم و تحويل امام صادق عليه السلام دادم و عرض كردم :اى مولاى من ! اجازه بفرمائيد من آن را حمل كنم و همراه شما بياورم ؟

حضرت فرمود:خير،من خودم براى اين امر سزاوارترم؛وليكن اگر مايل باشى میتوانى با من همراهى كنى.

مُعلّى گفت :من نيز همراه امام صادق عليه السلام حركت كردم تا آن كه به محلّه بنى ساعده رسيديم،افرادى را در آن جا ديدم كه خوابيده بودند.

حضرت به هر يک از آن افراد كه مى رسيد،يک قرص نان از درون زنبيل برداشته و كنار او مى گذاشت؛و به همين منوال تا آخرين نفر به هر كدام يک قرص نان داد؛ و سپس با هم برگشتیم.

در بين راه،به حضرت عرض كردم :ياابن رسول اللّه ! آن ها كه متوجّه نشدند و شما را نشناختند؟!

فرمود:خير،اگر میخواستم متوجّه شوند،بايد نمک هم برايشان مى آوردم؛و سپس افزود:خداوند امور همه چيزها را از جهت محاسبه،در اختيار ملائكه قرار داده است مگر صدقه را،كه مستقيما خودش آن را تحويل مى گيرد و مورد محاسبه و پاداش قرار میدهد.


پس از آن فرمود:
پدرم امام محمّد باقر عليه السلام هرگاه صدقه اى به فقير مى داد، آن را در دست فقير مى گذاشت و دست خود را مى بوسيد؛چون صدقه قبل از آن كه به دست سائل و فقير برسد،مورد توجّه خداوند قرار خواهد گرفت.

 


بحارالا نوار:ج 93،ص 6 125 و ص 8 127 و ج 47،ص 20،ح 17



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 876
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391

طبق روايتى كه در كتاب هاى معتبر وارد شده است:

در يكى از سالها حضرت امام صادق عليه السلام به همراه بعضى از اصحاب و دوستان خود، براى انجام مناسك حجّ خانه خدا،به سوى مكّه معظّمه حركت كردند.

در مسير راه،جهت استراحت در محلّى فرود آمدند، آن گاه حضرت به بعضى از افراد حاضر فرمود: چرا شما ما را سبك و بى ارزش ‍ مى كنيد؟

يكى از افراد - كه از اهالى خراسان بود و در آن مجلس حضور داشت -از جا برخاست و گفت: ياابن رسول اللّه ! به خداوند پناه مى بريم از اين كه خواسته باشيم به شما بى اعتنائى و توهينى كرده و يا دستورات شما را عمل نكرده باشيم.

حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: چرا،تو خودت يكى از آن اشخاص ‍ هستى.

آن شخص گفت: پناه به خدا،من هيچ جسارت و توهينى نكرده ام.

حضرت فرمود:واى بر حالت،در بين راه كه مى آمدى در نزديكى جُحفه،تو با آن شخصى كه مى گفت:مرا سوار كنيد و با خود ببريد، چه كردى؟

و سپس حضرت افزود:سوگند به خدا،تو براى خود كسر شاءن دانستى؛و حتّى سر خود را بالا نكردی؛و او را سبک شمردى و با حالت بى اعتنائى از كنار او رد شدى.

و سپس حضرت در ادامه فرمايش خود افزود:هركس به يک فرد مؤمن بى اعتنائى و بى حرمتى كند،در حقيقت نسبت به ما بى اعتنائى كرده است؛و حرمت و حقّ خدا را ضايع كرده است 

 

كافى:ج 8،ص 88،ح 73،وسائل الشّيعة:ج 12،ص 272،ح 1



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 786
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391

مرحوم شيخ طوسى در كتاب خود حكايت نموده است:

روزى منصور دوانيقى امام صادق عليه السلام را به دربار خود احضار كرد،هنگامى كه حضرت وارد شد،كنار منصور -كه برايش محلّى در نظر گرفته شده بود - نشست.

پس از آن،منصور دستور داد تا فرزندش مهدى را بياورند؛و چون آمدن مهدى مقدارى به تاءخير افتاد، منصور با تهديد گفت:چرا مهدى نيامد؟

اطرافيان در پاسخ گفتند: همين الا ن خواهد آمد.

هنگامى كه مهدى وارد مجلس شد،خود را آراسته و خوشبو كرده بود؛منصور خطاب به امام صادق عليه السلام كرد و اظهار داشت:

ياابن رسول اللّه ! حديثى را پيرامون ديدار و رسيدگى به خويشان برايم گفته اى،دوست دارم آن حديث را تكرار فرمائى تا فرزندم،مهدى نيز بشنود.

حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم فرمود:اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از رسولخدا صلى الله عليه و آله فرمود:چنانچه مردى با يكى از خويشان خود صله رحم نمايد و از عمرش سه سال بيشتر باقى نباشد،خداوند متعال آن را به مدّت سى سال طولانى مى نمايد؛و اگر قطع صله رحم نمود و سى سال از عمرش باقى بود،خداوند آن را سه سال مى گرداند.

منصور گفت: اين حديث خوب بود؛ولى قصد من آن نبود،حضرت فرمود:بلى،پدرم از اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام و او از رسولخدا صلى الله عليه و آله روايت نمود: صله رحم سبب عمران و آبادى خانه و زندگى است؛و نيز موجب افزايش عمر خواهد بود،گرچه از خوبان نباشد.

منصور گفت:اين خوب بود،ولى منظورم حديث ديگرى است.

امام جعفرصادق عليه السلام فرمود:پدرم باقرالعلوم از پدرش زين العابدين و او از پدرش سيّد الشّهداء،از اميرالمؤ منين علىّ عليهم السلام و او از رسولخدا صلى الله عليه و آله حديثى را نقل كرده است،كه فرمود:

صله رحم بازخواست شب اوّل قبر و محاسبات قيامت را آسان میگرداند؛و دل مرده را با از بين بردن كينه ها و حسادت ها و ناراحتى ها زنده و شاداب مى نمايد.
در اين هنگام منصور گفت: آرى،منظورم همين حديث بود.

 

امالى شيخ طوسى:ص 316،بحارالا نوار:ج 47،ص 163،ح 3



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 762
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391

روزى ابن ابى العوجاء از هشام بن حكم-كه هر دو از شاگردان امام جعفر صادق عليه السلام هستند،پرسيد:آيا خداوند متعال حكيم و به همه امور و مسائل دانا است؟
پاسخ داد: آرى ، او حكيم ترين و داناترين حكيمان و عالمان است.

پرسيد:

آيه قرآن فانكحوا ماطاب لكم من النّساء مثنى و ثلاث و رباع فإن خفتم...(8) كه مى فرمايد:آنچه از زنان مورد علاقه شما قرار گيرد مى توانيد تا چهار زن ازدواج نمائيد و اگر نتوانستيد بين آن ها عدالت نمائيد،به يک نفر اكتفا كنيد،آيا ضرورى و حتمى است ؟

هشام گفت:بلى،سپس پرسيد:پس اين آيه قرآن ولن تستطيعوا اءن تعدلوا بين النّساء...(9) كه مى فرمايد: هرگز نخواهيد توانست بين زنان به عدالت رفتار نمائيد، آيا با آيه قبل منافات ندارد؟

اگر خداوند،حكيم است؛ پس چرا دو سخن مخالف و ضدّ يكديگر در يک موضوع ايراد مى نمايد؟

هشام از دادن پاسخ صحيح ساكت ماند؛و سريع به سمت منزل امام صادق عليه السلام حركت نمود و چون به مدينه رسيد و بر آن حضرت وارد گرديد،امام عليه السلام فرمود:چه عجب،الان كه موقع حجّ نيست،چطور اين جا آمده اى ؟!

هشام گفت:به جهت يک مشكل علمى كه ابن ابى العوجاء ازمن سؤ ال نمود و نتوانستم جواب آن را بگويم،به حضور شما آمدم؛و سپس داستان را به طور مشروح براى حضرت تعريف كرد.

حضرت فرمود:در رابطه با آيه اوّل،مقصود مصارف و مخارج زن مى باشد يعنى اگر امكانات مالى برايتان فراهم بودو مايل بوديد،میتوانيد تا چهار زن را ازدواج نمائيد؛وگرنه بيش از يكى حقّ نداريد.

و امّا نسبت به دوّمين آيه قرآن،مقصود علاقه و محبّت است،كه امكان ندارد مردى نسبت به تمام همسران خود يک نوع ابراز علاقه و محبّت داشته باشد.
بنابراين در اين جهت،رعايت عدالت امكان ندارد،برخلاف آيه اوّل كه امكان عدالت هست و میتوان براى هر كدام يك نوع لباس،منزل،خوراک و...تهيّه و در اختيار آن ها قرار داد.

بعد از آن هشام از حضرت صادق عليه السلام خداحافظى كرد و چون نزد ابن ابى العوجاء آمد و جواب حضرت را بازگو نمود،ابن ابى العوجاء گفت:به خدا قسم ! اين جواب از خودت نمى باشد.

 

اعيان الشّيعة : ج 1، ص 662



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 773
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391

مرحوم راوندى در كتاب خرايج و جرائح خود آورده است :

امام محمّد باقر به همراه فرزندش امام جعفر صادق عليهما السلام جهت انجام مراسم حجّ وارد مكّه مكّرمه شدند.

در مسجدالحرام نزديک كعبه الهى نشسته بودند،كه شخصى وارد شد و اظهار داشت:سؤ الى دارم؟

امام باقر عليه السلام فرمود:از فرزندم،جعفر سؤ ال كن .

آن مرد خطاب به حضرت صادق عليه السلام كرد و گفت:سؤ الى دارم؟

حضرت فرمود: آنچه مى خواهى سؤ ال كن.

آن مرد گفت : تكليف كسى كه گناهى بزرگ مرتكب شده است،چيست؟

حضرت فرمود: آيا در ماه مبارک رمضان از روى عمد و بدون عذر روزه خوارى نموده است؟

گفت : گناهى بزرگ تر انجام داده است.

حضرت فرمود: آيا در ماه مبارک رمضان زنا كرده است؟

آن مرد اظهار داشت: ياابن رسول اللّه ! گناهى بزرگ تر از آن را مرتكب شده است.

حضرت فرمود: آيا شخص بى گناهى را كشته است؟

گفت : از آن هم بزرگ تر.

پس از آن صادق آل محمّد عليهم السلام فرمود:

چنانچه آن از شيعيان و دوستداران اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام باشد،بايد به زيارت كعبه الهى برود و توبه نمايد؛و سپس قسم ياد كند كه ديگر مرتكب چنان گناهى نشود؛ولى اگر از مخالفين و معاندين باشد راه پذيرش توبه براى او نيست .

آن مرد گفت:خداوند،شما فرزندان فاطمه زهراء عليها السلام را مورد رحمت خويش قرار دهد، من اين چنين جوابى را از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز شنيده ام.
بعد از آن،از محضر مقدّس آن بزرگواران خداحافظى كرد و رفت.

امام محمّد باقر عليه السلام به فرزندش فرمود:همانا اين شخص،حضرت خضر عليه السلام بود، كه خواست تو را به مردم معرّفى نمايد
.

 

بحارالا نوار:ج 47،ص 21،ح 20



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 738
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 23 شهريور 1391

مأمون رقّى - كه يكى از دوستان امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت نمايد:

در منزل آن حضرت بودم،كه شخصى به نام سهل بن حسن خراسانى وارد شد و سلام كرد و پس از آن كه نشست،با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت:

ياابن رسول اللّه ! شما بيش از حدّ عطوفت و مهربانى داريد، شما اهل بيت امامت و ولايت هستيد،چه چيز مانع شده است كه قيام نمى كنيد و حقّ خود را از غاصبين و ظالمين باز پس نمى گيريد،با اين كه بيش از يک صد هزار شمشير زن آماده جهاد و فداكارى در ركاب شما هستند؟!

امام صادق عليه السلام فرمود:آرام باش،خداحقّ تو را نگه دارد و سپس به يكى از پيش خدمتان خود فرمود:تنور را آتش كن.

همين كه آتش تنور روشن شد و شعله هاى آتش زبانه كشيد،امام عليه السلام به آن شخص خراسانى خطاب نمود:برخيز و برو داخل تنور آتش ‍ بنشين.

سهل خراسانى گفت: اى سرور و مولايم ! مرا در آتش،عذاب مگردان،و مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار بده،خداوند شما را مورد رحمت واسعه خويش قرار دهد.

در همين لحظات شخص ديگرى به نام هارون مكّى - در حالى كه كفش هاى خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام كرد.

حضرت امام صادق سلام اللّه عليه،پس از جواب سلام،به او فرمود:اى هارون ! كفش هايت را زمين بگذار و حركت كن برو درون تنور آتش و بنشين.

هارون مكّى كفش هاى خود را بر زمين نهاد و بدون چون و چرا و بهانه اى،داخل تنور رفت و در ميان شعله هاى آتش نشست.
آن گاه امام عليه السلام با سهل خراسانى مشغول مذاكره و صحبت شد و پيرامون وضعيّت فرهنگى،اقتصادى،اجتماعى و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبى را مطرح نمود مثل آن كه مدّت ها در خراسان بوده و تازه از آن جا آمده است.

پس از گذشت ساعتى،حضرت فرمود: اى سهل ! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است.

همين كه سهل كنار تنور آمد،ديد هارون مكّى چهار زانو روى آتش ها نشسته است،پس از آن امام عليه السلام به هارون اشاره نمود و فرمود:بلند شو بيا؛و هارون هم از تنور بيرون آمد.

بعد از آن،حضرت خطاب به سهل خراسانى كرد و اظهار داشت:در خراسان شما چند نفر مخلص مانند اين شخص - هارون كه مطيع ما مى باشد - پيدا مى شود؟

سهل پاسخ داد: هيچ،نه به خدا سوگند! حتّى يک نفر هم اين چنين وجود ندارد.

امام جعفر صادق عليه السلام فرمود:اى سهل ! ما خود مى دانيم كه در چه زمانى خروج و قيام نمائيم؛و آن زمان موقعى خواهد بود،كه حدّاقلّ پنج نفر هم دست،مطيع و مخلص ما يافت شوند، در ضمن بدان كه ما خود آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستيم.

 

بحارالا نوار:ج 47،ص 123،ح 176،به نقل از مناقب ابن شهرآشوب

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 818
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 23 شهريور 1391

ابو جعفر طبرى به نقل از داود رقّى حكايت كند:

روزى وارد شهر مدينه شدم و منزل امام جعفر صادق عليه السلام رفتم به حضرتش سلام كرده و با حالت گريه نشستم،حضرت فرمود: چرا گريان هستى؟

عرض كردم:اى پسر رسول خدا! عدّه اى به ما زخم زبان مى زنند و میگويند:شما شيعه ها هيچ برترى بر ما نداريد و با ديگران يكسان مى باشيد.

حضرت فرمود: آن ها از رحمت خدا محروم هستند و دروغ گو مى باشند.

سپس امام عليه السلام از جاى خود برخاست و پاى مبارك خود را بر زمين سائيد و اظهار نمود: به قدرت و اذن خداوند تبارك و تعالى ايجاد شو، پس ‍ ناگهان يك كشتى قرمز رنگ نمايان گرديد؛ و در وسط آن درّى سفيد رنگ و بر بالاى كشتى پرچمى سبز وجود داشت كه روى آن نوشته بود:

((لا إ له إ لاّ اللّه،محمّد رسول اللّه،علىّ ولىّ اللّه،يقتل القائم الا عداء،و يبعث المؤ منون، ينصره اللّه )) يعنى؛نيست خدائى جز خداى يكتا،محمّد رسول خدا، علىّ ولى خداست،قائم آل محمّد عليهم السلام دشمنان را هلاك و نابود میگرداند و خداوند او را به وسيله ملائكه يارى مى نمايد.

در همين بين متوجه شدم كه چهار صندلى درون كشتى وجود دارد،كه از انواع جواهرات ساخته شده بود،پس امام صادق عليه السلام روى يكى از صندلى ها نشست و دو فرزندش حضرت موسى كاظم و اسماعيل را كنار خود نشانيد؛و به من فرمود:تو هم بنشين.چون همگى روى صندلى ها نشستيم؛ به كشتى خطاب كرد و فرمود: به امر خداوند متعال حركت كن .

پس كشتى در ميان آب دريائى كه از شير سفيدتر و ازعسل شيرين تر بود،حركت كردتا رسيديم به سلسله كوه هائى كه از دُرّ و ياقوت بود؛و سپس به جزيره اى برخورديم كه وسط آن چندين قبّه و گنبد سفيد وجود داشت و ملائكه الهى در آن جا تجمّع كرده بودند.

هنگامى كه نزديک آن ها رسيديم با صداى بلند گفتند:ياابن رسول الّله ! خوش آمدى.

بعد از آن،حضرت فرمود:اين گنبدها و قبّه ها مربوط به آل محمّد،از ذريّه حضرت رسول صلوات الّله عليهم است،كه هر زمان يكى از آن ها رحلت نمايد،وارد يكى از اين ساختمان ها خواهد شد تا مدّت زمانى را كه خداوند متعال تعيين و در قرآن بيان نموده است:

ثمّرددنالكم الكرّة عليهم واءمددناكم با موال وبنين وجعلناكم اءكثرنفيرا(4) يعنى؛شما اهل بيت رسالت را مرتبه اى ديگر به عالم دنيا باز مى گردانيم... .

و بعد از آن،دست مبارک خود را درون آب دريا كرد و مقدارى درّ و ياقوت بيرون آورد و به من فرمود: اى داود! چنانچه طالب دنيا هستى اين جواهرات را بگير.

عرضه داشتم:ياابن رسول الله ! من به دنيا رغبت و علاقه اى ندارم،پس ‍ آن ها را به دريا ريخت و سپس مقدارى از شن هاى كف دريا را بيرون آورد كه از مُشک و عَنبر خوشبوتر بود؛و چون همگى،آن را استشمام كرديم به دريا ريخت؛و بعد از آن فرمود:برخيزيد تا به اميرالمؤ منين علىّ بن ابى طالب،ابو محمّد حسن بن على،ابو عبدالله حسين بن علىّ،ابو محمّد علىّ بن الحسين و ابو جعفر محمّد ابن علىّ سلام كنيم.

پس به امر حضرت برخاستيم و حركت كرديم تا به گنبدى در ميان گنبدها رسيديم و حضرت پرده اى را كه آويزان بود بلند نمود پس اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام را مشاهده كرديم كه در آنجا نشسته بود،بر حضرتش سلام كرديم.

سپس وارد قبّه اى ديگر شديم و امام حسن مجتبى عليه السلام را ديديم و سلام كرديم،تا پنج گنبد و قبّه رفتيم و در هر يک امامى حضور داشت تا آخر،كه امام محمّد باقر عليه السلام بود و بر يكايك ايشان سلام كرديم.

بعد از آن،حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم فرمود:به سمت راست جزيره نگاه كنيد، همين كه نظركرديم چند قبّه ديگر را ديديم كه بدون پرده بود،پس عرضه داشتم:ياابن رسول الله ! چطور اين قبّه ها بدون پرده است؟!

در پاسخ اظهار نمود:اين ها براى من و ديگر امامان بعد از من خواهد بود؛و سپس فرمود:به ميان جزيره توجّه نمائيد؛و چون دقّت كرديم گنبدى رفيع و بلندتر از ديگر قبّه ها را ديديم كه وسط آن تختى قرار داشت.

بعد از آن امام جعفر صادق عليه السلام فرمود:اين قبّه مخصوص قائم آل محمّد عليهم السلام است؛و سپس فرمود:آماده باشيد تا بازگرديم،و كشتى را مخاطب قرار داد و فرمود:به قدرت و امر خداوند متعال حركت كن،پس ناگهان بعد از لحظاتى در همان محلّ قرار گرفتيم.

 

سوره اسراء: 6
نوادرالمعجزات طبرى:ص 146،ح 15،مدينة المعاجز:ج 5،ص 302،ح 1633،دلائل الا مامة:ص 294،ح 249




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 772
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 23 شهريور 1391

يكى از اصحاب نزديك امام جعفر صادق عليه السلام به نام زيد شحّام حكايت كند:

روزى به همراه عدّه اى در محضر پربركت آن حضرت بوديم،يكى از شعرا به نام جعفر بن عفّان وارد شد و حضرت او را نزد خود فرا خواند و كنار خود نشانيد و فرمود:اى جعفر! شنيده ام كه درباره جدّم،حسين عليه السلام شعر گفته اى؟

جعفر شاعر پاسخ داد: بلى،فدايت گردم.

حضرت فرمود: چند بيتى از آن اشعار را برايم بخوان.

همين كه جعفر مشغول خواندن اشعار در رثاى امام حسين عليه السلام شد،امام صادق عليه السلام به قدرى گريست كه تمام محاسن شريفش خيس ‍ گرديد؛ و تمام اهل منزل نيز گريه اى بسيار كردند.

سپس حضرت فرمود:به خدا قسم،ملائكه مقرّب الهى در اين مجلس ‍ حضور دارند و همانند ما مرثيّه جدّم حسين عليه السلام را مى شنوند؛و بر مصيبت آن بزگوار مى گريند.

آن گاه خطاب به جعفر بن عفّان نمود و اظهار داشت:

خداوند تو را به جهت آن كه بر مصائب حسين سلام اللّه عليه،مرثيّه سرائى مى كنى اهل بهشت قرار داد و گناهان تو را نيز مورد مغفرت و آمرزش خود قرار داد.

بعد از آن،امام عليه السلام فرمود:آيا مايل هستى بيش از اين درباره فضيلت مرثيّه خوانى و گريه براى جدّم،حسين عليه السلام،برايت بگويم؟

جعفر بن عفّان شاعر گفت: بلى،اى سرورم.

حضرت فرمود:هر كس درباره حسين عليه السلام شعرى بگويد و بگريد و ديگران را نيز بگرياند، خداوند او را مى آمرزد و اهل بهشت قرارش ‍ مىدهد.
(3)

 

3- اختيار معرفة الرّجال :ص 289،ح 508



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 855
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 23 شهريور 1391

ابن ابى ليلى - كه يكى از دوستان امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت نمايد:

روزى به همراه نعمان كوفى به محضر مبارک آن حضرت وارد شديم،حضرت به من فرمود:اين شخص كيست ؟

عرض كردم:

مردى از اهالى كوفه به نام نعمان مى باشد،كه صاحب راى و داراى نفوذ كلام است.

حضرت فرمود:آيا همان كسى است كه با راءى و نظريّه خود،چيزها را با يكديگر قياس مىكند؟

عرض كردم: بلى.

پس حضرت به او خطاب نمود و فرمود:

اى نعمان ! آيا مى توانى سرت را با ساير اعضاء بدن خود قياس نمائى؟

نعمان پاسخ داد: خير.

حضرت فرمود: كار خوبى نمى كنى،و سپس افزود:آيا مى شناسى كلمه اى را كه اوّلش كفر و آخرش ايمان باشد؟

جواب گفت: خير.

امام عليه السلام پرسيد: آيا نسبت به شورى آب چشم و تلخى مايع چسبناک گوش و رطوبت حلقوم و بى مزّه بودن آب دهان شناختى دارى؟

اظهار داشت: خير.

ابن ابى ليلى مى گويد:من به حضور آن حضرت عرضه داشتم:

فدايت شوم،شما خود،پاسخ آن ها را براى ما بيان فرما تا بهره مند گرديم.

بنابر اين حضرت صادق عليه السلام در جواب فرمود:همانا خداوند متعال چشم انسان را از پيه و چربى آفريده است؛و چنانچه آن مايع شور مزّه،در آن نمى بود پيه ها زود فاسد مى شد.

و همچنين خاصيّت ديگر آن،اين است كه اگر چيزى در چشم برود به وسيله شورى آب آن نابود مى شود و آسيبى به چشم نمى رسد؛و خداوند در گوش،تلخى قرار داد تا آن كه مانع از ورود حشرات و خزندگان به مغز سر انسان باشد.

و بى مزّه بودن آب دهان،موجب فهميدن مزّه اشياء خواهد بود؛و نيز به وسيله رطوبت حلق به آسانى اخلاط سر و سينه خارج مى گردد.

و امّا آن كلمه اى كه اوّلش كفر و آخرش ايمان مى باشد:

جمله (لا إله إلاّ اللّه)است،كه اوّل آن ((لااله)) يعنى؛هيچ خدائى و خالقى وجود ندارد و آخرش (الاّ اللّه) است،يعنى؛ مگر خداى يكتا و بى همتا.(1)

 

1- بحارالا نوار:ج 2،ص 295،ح 14،به نقل از علل الشّرايع.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 758
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 23 شهريور 1391

روزى يک نفر نصرانى به محضر مبارک امام جعفرصادق عليه السلام شرفياب شد و پيرامون تشكيلات و خصوصيّات بدن انسان سؤ ال هائى را مطرح كرد؟

امام جعفر صادق عليه السلام در جواب او اظهار داشت :

خداوند متعال بدن انسان را از دوازده قطعه تركيب كرده و آفريده است،تمام بدن انسان داراى 246 قطعه استخوان،و 360 رگ مى باشد.

رگها جسم انسان را سيراب و تازه نگه مىدارند،استخوان ها جسم را پايدار و ثابت مىدارند، گوشتها نگه دارنده استخوان ها هستند،و عصب ها پى نگه دارنده گوشت ها مى باشند.

سپس امام عليه السلام افزود:

خداوند دست هاى انسان را با 82 قطعه استخوان آفريده است،كه در هر دست 41 قطعه استخوان وجود دارد و در كف دست 35 قطعه،در مچ دو قطعه،در بازو يک قطعه؛و شانه نيز داراى سه قطعه استخوان مى باشد.

و همچنين هر يک از دو پا داراى 43 قطعه استخوان است،كه 35 قطعه آن در قدم و دو قطعه در مچ و ساق پا؛و يک قطعه در ران.

و نشيمن گاه نيز داراى دو قطعه استخوان مى باشد.

و در كمر انسان 18 قطعه استخوان مهره وجود دارد.

و در هر يک از دو طرف پهلو، 9 دنده استخوان است،كه دو طرف 18 عدد مى باشد.

و در گردن هشت قطعه استخوان مختلف هست.

و در سر تعداد 36 قطعه استخوان وجود دارد.

و در دهان 28 عدد تا 32 قطعه استخوان غير از فکّ پائين و بالا،موجود است.

و معمولا انسان ها تا سنين بيست سالگى، 28 عدد دندان دارند؛ولى از سنين 20 سالگى به بعد تعداد چهار دندان ديگر كه به نام دندان هاى عقل معروف است،روئيده مى شود.

 

بحارالا نوار:ج 47،ص 218،به نقل از مناقب ابن شهرآشوب:ج 3،ص 379



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 864
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 22 شهريور 1391


براساس یک ماجراى واقعى

 مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت می خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم میآوردند. پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش میدیدند برایم میخواندند.
انگارشعرپرنده ها،فصل ها را نمى شناخت.
ردیف هایش اندوه داشت.
مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى كه درهمسایگى ات دفن شده بودند.

یادم مى آوردند.

پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مىدیدند برایم میخواندند.
انگارشعرپرنده ها،فصل ها را نمى شناخت.
ردیف هایش اندوه داشت.
مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى كه درهمسایگى ات دفن شده بودند.
در وزن ثابت زمان،پیاله پیاله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم و غبار روى سنگ قبر بى نامت را پاک میكردم.سكوت مرگ آور قبرستان لبخندهایم را بى رنگ میكرد.
مروارید هاى بدلى از گردنبند زمان مى ریخت،مثل روزهایى كه ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد.
یادم میآید از همان لحظه هایى كه چشم گشودم جاى دست هایت روى شانه هاى یخ زده ام خالى بود.
وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هایشان را با مادرانشان قسمت مى كردند من بودم و تنهایى.
یك روز بابا نشانى قبرت را داد.
مثل همه آدم هایى كه نمى دانند چطور باید مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى كنند بابا هم مانده بود چطور این خبرتكان دهنده را به من بگوید.
اما بالاخره گفت و از آن روز به بعد من ماندم و سنگ قبرى تنها.
وقتى بادهاى ملایم شروع به وزیدن میكردند بابا غصه دار مى شد.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 819
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : شنبه 18 شهريور 1391

زنی است كه از لحاظ طول عمر.اگر درتاریخ گذشتگان بی نظیر نباشد،بطور قطع كم نظیراست.او نخستین امام خود علی(ع(را درک كرد و تا زمان امام هشتم حضرت رضا علیه السلام در این جهان زندگی كرد.هنگامی كه خدمت امام چهارم حضرت زین العابدین(ع)شرفیاب گردید یكصد و سیزده سال از عمرش می گذشت و ضعف پیری او را ناتوان و رنجور كرده بود.

اما از بركت دعای آن حضرت نیرو گرفت و سلامت از دست رفته خود را بار دیگر بكف آورد.با توجه باینكه امام رضا علیه السلام بعد از سال دویست هجری به شهادت رسیده است،میتوان اطمینان حاصل كرد كه"حبابه" تا حدود سال 195 زنده بوده است و بدین ترتیب عمر این بانوی با عظمت،از 160 سال هم متجاوز خواهد بود.

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 760
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 15 شهريور 1391

سعد ابن معاذ از اصحاب بزرگ پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم)از اهل مدينه بود،در جنگهاى اسلامى مانند جنگ بدر،احد،خندق و...شركت داشت،و در جنگ بدر پرچمدار طايفه اوس بود، اين مسلمان متعهد و تلاشگر،درجريان جنگ خندق،بر اثر تيرى كه از ناحيه دشمن به رگ اكحل او همان رگى كه هنگام رگ زدن،آن را نيشتر مى ‏زنند رسيد از آن پس،بر اثر خونريزى روز به روز حال او رو به ضعف نهاد و بسترى گرديد.
او شهيد زنده و جانبازى مؤمن بود،كه در مسير شهادت قرار گرفته بود پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مكرر به عيادتش مى ‏آمد و از او تجليل و احترام كرد،در لحظات آخر عمر او،پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)در كنار بسترش مى ‏آمد و از او پرستارى می ‏نمود، و اين دعا را در حق او می‏كرد:خدايا! سعد در راه تو جهاد كرد و پيامبرش را تصديق نمود،روح او را به خوبى بپذير
صبح آن روزى كه سعد از دنيا رفت،جبرئيل بر پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم)نازل شد و عرض كرد: اى رسول خدا! چه كسى از امت هاى شما از دنيا رفته است،كه فرشتگان آسمان، روح او را به يكديگر مژده می‏دهند؟
پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم) به مسجد آمد،و از وفات سعد اطلاع يافت آن حضرت پس از نماز صبح همراه مردم به سوى خانه سعد حركت كردند،وقتى كه وارد خانه او شدند،ديدند بستگان او مشغول غسل دادن جنازه سعد هستند،پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم)در كنارى نشست،ناگاه ديدندآن حضرت زانوهاى خود را جمع كرد،علتش را پرسيدند،فرمود:فرشته ‏اى فرود آمد،جا براى او نبود،به او جا دادم هنگامى كه او را برداشتند،رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) شخصا جلوى تابوت را گرفته بود...و فرمود:سوگند به كسى كه جانم در دست او است،هفتاد هزار فرشته: جنازه سعد را تشييع می‏كردند
طبق بعضى از روايات آمدن هفتاد هزار فرشته براى تشييع او از اين رو بود كه سعد به خواندن سوره توحيد،مداومت مى نمود

مقام سعد در درجه ‏اى بود كه پيامبر(ص) به او فرمود:
مژده باد به تو،خداوند پايان عمرت را با شهادت،ختم كند،و عرش خدا از مرگ تو، به لرزه در
آيد، وبه شفاعت تو،مسلمانان درقيامت به عدد موهاى حيوانات قبيله بنى كلب،واردبهشت میشوند.

رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) شخصا جنازه سعد را حنوط كرد و آن را تا قبرستان بقيع با سر و پاى برهنه و بدون عبا حمل نمود،و شخصا داخل قبر شد و جنازه سعد را به كمک حاضران در ميان قبر نهاد و روى قبر را با سنگ و خشت و خاک پوشانيد.
وقتى كار دفن به پايان رسيد مادر سعد كنار قبر آمد و گفت:هنيئا لک الجنه يا سعد:اى سعد! بهشت بر تو گوارا باد

رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) به مادر سعد فرمود:اى مادر سعد! چيزى را به طور جزم بر خدا حكم نكنفان سعدا قدا اصابته ضمه:همانا اكنون فشار قبر، سعد را گرفت پس از فراغ،مردم به خانه‏ هاى خود مراجعت كردند،رسولخدا(صلى الله عليه و آله و سلم) نيز مراجعت نمود،در اين ميان،حاضران از آن حضرت پرسيدند:اى رسولخدا(صلى الله عليه و آله و سلم) ديديم كه شما به گونه ‏اى با سعد رفتار كردى كه با احدى چنين نكردى،و با سر و پاى برهنه،جنازه او را حمل نمودى،و بدون عبا و رداء او را تشييع نمودى،گاهى طرف راست تابوت و گاهى طرف چپ آن را گرفتى،دستور غسل دادن جنازه‏اش را دادى،و نماز بر آن خواندى او را خود به خاك سپردى،در عين حال فرمودى:قبر،او را فشار می‏دهد چرا؟
پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم)در پاسخ فرمود:نعم انه كان فى خلقه مع اهله سوء:آرى، فشار قبر به خاطر كج خلقى سعد،با خانواده‏اش بود.

 

عالم برزخ در چند قدمی ما
اشتهاردی

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 864
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 15 شهريور 1391

«کوروش کبیر» و «پانته آ»

تابلویی که مشاهده می کنید،اثر «وینسنت لوپز» نقاش معروف اسپانیایی(قرن ۱۸) روایت کننده ی یکی از داستان های مشهور در تاریخ ایران باستان است.

 

برای دیدن ادامه عکسها و خبر، روی این عکس کلیک کنید

در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است :

هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند،غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند.در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام« آبراداتاس»برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود.چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند،کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند.و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند،از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت.

پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد.اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد،بناچار پانته آ از کورش کمک خواست...کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند.هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد،به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند. می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:

«سوگند به عشقی که میان من و توست،کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند.زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»

آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد،اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت،سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود،خود را کشت. هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید،بر سر جنازه ها آمد...


از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 923
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 23 مرداد 1391

 

 


 

این روزها،از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده

گرفتار شدم ،دوستم با دیدن چهره استخوانی من،شوخی کرد و گفت:
«عزیزم،زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.»
از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم:
«عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

دوستم با همدردی به من گفت:

«چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی.
غذا می پزی،لباس می شوری،بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری،
چه روز بارونی چه آفتابی،کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه.
از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»


دوستم آهی کشید و باز گفت:

«بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره.
عزیزم،منو نگاه کن.

چه برای کارچه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.»
از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم:
«درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.»


دوستم خندید و گفت:

«خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»
جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک در باره ی پسرم براش تعریف کردم.

گفتم:
چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد،
در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده میخورد.
خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد.
اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد.
چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم.
هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد
و با هیجان منو صدا کرد،تـو ذهنم باقی مانده
و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»

دوستم
از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت.

من ادامه دادم:
پری روز،برای معالجه،پسرم را به بیمارستان بردم.دکتر بهش گفت:
پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه.

پسرم پرسید:
دکتر،پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه،درسته؟

دکتر جواب داد:آره پسر باهوش.

پسرم بی درنگ به من گفت:
مامان خیالت راحت باشه

اگه مریض بشی از خون من استفاده میکنی و زود خوب می شی.
با شنیدن حرف های پسرم،آدم های اطرافم باغبطه به من نگاه کردند و گفتند:
با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید.

حرف هایم که تمام شد،دیدم صورت دوستماز اشک خیس شده است.
به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم.
تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی.


اما عزیزم باور کن که
زندگی با بچه ها زندگی
با بهترین عشق در دنیاست.»



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 765
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 17 مرداد 1391

روزی یک مرد ثروتمند پسرک خود را به روستایی برد تا به او نشان دهد چقدر مردمی که در آنجا زندگی می کنند فقیر هستند آنها یک شبانه روز درخانه محقر یک روستائی به سر بردند.
در راه بازگشت مرد از پسرش پرسید:
این سفر را چگونه دیدی؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: در مورد آن بسیار فکر کردم.
و پدر پرسید: پسرم،از این سفر چه آموختی؟
پسر کمی تأمل کرد و با آرامی گفت:«دریافتم،اگر در حیاط ما یک جوی است اما آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد،اگر ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم اما آنها ستارگان درخشان را دارند،اگرحیاط ما به دیوار محدود است،اما باغ آنها بی انتهاست.
زبان پدر بند آمده بود.

در پایان پسر گفت:

پدر متشکرم،شما به من نشان دادی که ما حقیقتاً فقیر و ناتوان هستیم،خصوصاً به این خاطر که ما با چنین افراد ثروتمندی دوستی و معاشرت نداریم.

 




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 856
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 15 مرداد 1391
 
 
این روزها آدمها انگار بدست هم پیـــر میشوند نه به پای هم 
 
 

 
صاحب دلى،براى اقامه نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران،همه او را شناختند؛
پس،از او خواستند که پس از نماز،بر منبر رود و پند
گوید.پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوى او بود.
مردصاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.

بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.آن گاه خطاب به جماعت گفت:

مردم! هر کس از شما که میداند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد،برخیـزد!

کسى برنخاست.
گفت:
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است،برخیزد! باز کسى برنخاست.

گفت:

شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛

اما بـرای رفتن نیــز آماده نیستند.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1063
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 15 مرداد 1391

 

به محضر مبارک علامه محمد تقى مجلسى گفت:آقا جان! دیوار به دیوار خانه ما یک همسایه دارم، خیلى آدم بى‏ دینی است،چه کنم؟
جایم را هم نمى‏ توانم عوض کنم،پول هم ندارم،زبانى هم ندارم که او را با خدا آشتى بدهم،چه کنم؟ فرمودند: ببین یک شب میتوانى دعوتش کنى،من هم مى‏ آیم،دو کلمه با او حرف بزنم گفت:نمى‏ دانم مى‏ آید یا نه.
آمد به آن شخص لات مسلک گفت:ببخشید! ما همسایه شما هستیم،شما هر شب اینجا جلسه آواز طرب داری و تا صبح مشغول هستی،البته ما که مزاحمتان نیستیم،اما یک شب شام به خانه ما تشریف بیاورید.گفت: عیبى ندارد، فردا شب مى‏ آیم.
آمدخدمت علامه مجلسی و گفت: آقا همسایه را دعوت کردم،فردا شب میآید.
فرمودند:من نمازم را میخوانم و مى‏ آیم.
علامه زودتر آمدند و نشستند،آن لات،قلدر و چاقوکش هم پس از مدتی آمد،چشمش به علامه محمد تقى افتاد،اخمهایش در هم شدکه این را براى چه دعوت کرده‏ اى؟ نه سلامى و نه علیکى، آمد و یک گوشه نشست و تکیه داد،سکوت کرد.
بعد گفت:یک سؤال دارم.
مرحوم مجلسى خیلى آرام فرمودند:بپرسید گفت:شما آخوندها در این دنیا چه مى‏ گویید؟
ایشان فرمودند:ما که هیچ چیزى نمى‏ گوییم،چون ما که از خودمان چیزى نمى‏ گوییم.
یاقال الله،یا قال الرسول،یا قال امام المعصوم و...،ما از خودمان چیزى نمى‏ گوییم.
علامه به آن لات گفتند:
شما چه مى‏ گویید؟
گفت: ما اصل و فرع حرفمان این است که در این دنیا صفا داشته باش.
فرمودند:
من معنى صفا داشته باش را نمى‏ فهمم،گفت:شیخ!
تو عالمى،این همه درس خواندى،نمى‏ دانى؟
فرمودند: نه،نمیدانم،صفا داشته باش یعنى چه؟

گفت:یعنى نمک کسى را چشیدى،نمک‏دان را نشکن.
گفت: عجب!بعد به آن لات گفتند:چند ساله هستى؟
گفت: به سن و سالم چکار دارى؟گفت:شصت سال.
فرمودند:در این شصت سال تا حالا نمک خدا را خوردى؟
آن لات سرش را پایین آورد،نمک خدا؟ ما که از رحم مادر نمک خدا را خوردیم،نکند الان یقه ما را بگیرد و بگوید نمک‏دان را شکستى؟ ما که شصت سال است نمکدان را شکسته‏ ایم.بلندشد،مرحوم مجلسى فرمودند:کجا میروى؟بلند بلند گریه کرد و رفت.صاحبخانه دوید و گفت:آقا شام گفت:سیر شدم،چیزى نمى‏ خواهم.برگشت و گفت:آقا چکارش کردى؟

علامه
فرمودند: معالجه شد،با خدا آشتى کرد

نویسنده:بهرام،آشیانه

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 784
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 15 مرداد 1391

شاهـــــراه مـــــــــــرگ

شاهراه

سلیمان نبى(ع) را فرزندى بـود نیک‏ سیرت و با جمال.در كودكى درگذشت و پـدر را در ماتم خود گذاشت.سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مى‏سوخت.

روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند:« اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است.خواهیم كه حُكم كنى و ظالم را كیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى».

سلیمان گفت: «نزاع خود بگویید».

یكى گفت:«من در زمین،تخم افكندم تا برویَد و برگ و بار دهد.این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد».

آن دیگر گفت: «وى،بذر در شاهْ‏راه افكنده بود و چون از چپ و راست،راه نبود،من پا بر آن نهادم و گذشتم».

سلیمان گفت:«تو این قدر نمى‏دانى كه تخم در شاه‏راه نمى‏افكنند كه از روندگان،خالى نیست».

همان دم،مرد به سلیمان گفت:

«تو نیز این‏قدر نمى‏دانى كه آدمى به شاه‏راهِ مرگ است و چندان نگذرد كه مـرگ بر او پاى خواهد

نهاد،كه به مرگ پسر،جامه ماتم پوشیده‏اى؟».

سلیمان دانست كه آن دو مرد،فرشتگان خدایند كه به تعلیم و تربیت او آمده‏اند.پس توبه كرد و استغفار گفت.

 

كیمیاى سعادت،محمّد غزالى،به كوشش: حسین خدیو جم، تهران: علمى و فرهنگى، 1361، ج 2، ص 383.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 809
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 14 مرداد 1391

 

 داستان زندگی دومین پیامبـر دنیــا،حضرت هِبَةُ الله،جناب شیث

 

 

 خداوند تبارک فرمود:
 

ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَا كُلَّ مَا جَاء أُمَّةً رَّسُولُهَا كَذَّبُوهُ فَأَتْبَعْنَا

بَعْضَهُـم بَعْضـاً وَجَـعَلْنَاهُـمْ أَحَـادِیثَ فَبُعْـدًا لِّقَـوْمٍ لَّا یُـؤْمِنُونَ

 

 

سپس پیامبران خود را پى‏درپى فرستادیم.هر بار كه پیامبرى به سوى امتش آمد تكذیبش كردند،ما نیز آنها را از پى یكدیگر هلاک نمودیم و آنها را عبرت‏ها و داستان‏ها كردیم.پس نابود باد قومى كه ایمان نمى‏آورند.(سوره مؤمنون : 44)

اولین کسى که بعد از رحلت آدم علیه السلام به مقام پیامبرى نائل آمد،حضرت شیث،هبة الله  بود.او وصى و جانشین آدم شد و امانتهاى الهى و صحیفه هائى که جانب خداوند نازل شده و جمعا بیست و یک صحیفه بود، دریافت و جمع آورى و منظم نمود و سپس به نشر آن تعالیم و هدایت و راهنمائى فرزندان آدم که رفته رفته جمعیت قابل ملاحظه‌اى را تشکیل می‌دادند کمر بست.

از میان آثار بجاى مانده از آن صحیفـه‌ها،این صحیفـه است که خـداوند به آدم وحى فرستـاد که:

«من تمام نیکى‌ها و سعادتها را در چهار کلمه براى تو بیان می‌کنم.

آدم پرسید: آن چهار کلمه کدامند؟

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 861
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 14 مرداد 1391

 

سلطان عبدالحمیدمیرزا فرمانفرما(ناصرالدوله)

هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان  می‌رود و در یکی از این مسافرت‌ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می‌کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند.چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می‌شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می‌کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی‌دهند.

سردارحسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می‌شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می‌رود و وساطت می‌کند،اما باز هم نتیجه‌ای نمی‌بخشد.سردار حسین خان حاضر می‌شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می‌کند،اما باز هم فرمانفرما نمی‌پذیرد.

افضل الملک به فرمانفرما میگوید:((قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است،پسر که گناهی ندارد.)) فرمانفرما پاسخ میدهد:((در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی‌فروشد.))

همان روز پسرخردسال سردارحسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می‌سپارد. دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می‌شود.هرچه پزشکان برای مداوای او تلاش می‌کنند اثری نمی‌بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می‌کنند و به فقرا می‌بخشند اما نتیجه‌ای نمی‌دهد و فرزند فرمانفرما جان می‌دهد.

فرمانفرما در ایام عزای پسر خود در نهایت اندوه بسر می‌برد.در همین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می‌شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند میگوید:((افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می‌بایست فرزند من نجات می‌یافت.))

 

افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری میدهد می‌گوید:((قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می‌دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه‌ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی‌فروشد.))

 


 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 819
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391

 

روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد...او آكواریومی شیشه ای ساخت و با دیواری شیشه ای دو قسمت كرد.در یک قسمت ماهی بزرگی انداخت و در قسمت دیگر ماهی كوچكی كه غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگ بود.

ماهی كوچک تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به آن غذای دیگری نمی داد...او برای خوردن ماهی كوچک بارها و بارها به طرفش حمله كرد،اما هر بار به دیواری نامرئی میخورد.همان دیوار شیشه ای كه او را از غذای مورد علاقش جدا می‌كرد.

بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی كوچک منصرف شد.او باور كرده بود كه رفتن به آن طرف اكواریوم و خوردن ماهی كوچك كاری غیر ممكن است.

دانشمند شیشه وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز كرد؛اما ماهی بزرگ هرگز به ماهی كوچک حمله نكرد.او هرگز قدم به سمت دیگر اكواریوم نگذاشت و از گرسنگی مرد.می‌دانید چرا ؟

آن دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت،اما ماهی بزرگ در ذهنش یک دیوار شیشه ای ساخته بود.یک دیوار كه شكستنش از شكستن هر دیوار واقعی سخت تر بود؛آن دیوار باور خودش بود.باورش به محدودیت.باورش به وجود دیوار.باورش به....

 


 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1044
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.

لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست.

بالای سرش را نگاه کرد.تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.

فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.

در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کار را کردند.

او کلاه را از سرش بـرداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.به فکـرش رسید…که کلاه

خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمون ها هم کلاه ها را بطرف زمین پـرت کردند.

او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بـزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تأکید

کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.

یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیـر درختی استـراحت کرد و همان قضیـه برایش

اتفاق افتاد.او شروع به خاراندن سرش کرد.

میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.

نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.

یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه را از سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و

گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 903
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 12 مرداد 1391

مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت،در مراجعتش نقل کرد که:
در پاریس خـانـه اى کــرایـه کردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم،شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به کلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد.

شبى مراجعتـم طول کشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتـو خود را بالا آورده،گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کرده صورتم را گرفتم،به طورى که تنها چشمم براى دیدن راه باز بـود،با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییـر داده بـودم و صورتـم را پوشیده بودم،مـرا نشناخت،به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.

من فوراً پشت پالتو را انداختم و صورتم را باز کرده،صدایش زدم تا مرا شناخت.با نهایت شرمسارى به گوشه اى از کوچه خزید.در خانه را باز کردم و هر چه اصرار کردم داخل خانه نشد.به ناچار در را بسته و خوابیدم.صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است،دانستم از شدت حیا جان داده است…

اینجاست که باید هر فـرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بى حیاییـم،راستى که چـرا از پـروردگارمان که همه چیـزمان از او است حیــا نمى کنیم،و ملاحظه حضـور حضـرتش را نمى نماییم؟؟

 

داستانهای شگفت شهید دسغیب




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 942
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 12 مرداد 1391

مردی از دست روزگار سخت می نالید.

پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.

استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟

آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.

استـاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مـزه اش پرسید؟

مرد گفت:خوب است و میتـوان تحمل کرد.

استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.

شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بـود.

سختی و رنـج دنیـا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مـزه آنرا تعین می کند پس وقتی

در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خـود از مسائل است.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 917
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 12 مرداد 1391

 

قسمت (داستان کوتاه)

 

 

روزی مردی برای خودخانه ای بزرگ و زیبـا خریـد که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.

 

در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی میکرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش میداد.یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایـوان رفت دید یک سطل پـر از زباله در ایـوان است.

 

سطل را تمیز کرد،برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.

 

وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت:"هرکس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتـر دارد.

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 933
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 9 مرداد 1391

در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند.
گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت میکرد.می گفت
تو محبوبه منی.

تو همسر منی.

دوستت دارم.

عاشقتم.

چرا به من کم محبتی؟

چرا محلم نمیذاری؟
فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟
من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا.

باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند.
حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من.
آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم.
گفت من چنین قدرتی ندارم.

سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟
گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده.
عاشق که ملامت نمیشه.من عاشقم.

یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره.
حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟
گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو.
مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟
این کلام در دل جناب سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه میکرد
و فقط یک دعا می کرد.می گفت:

الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 869
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 7 مرداد 1391

شب طلبه جوانی به نام محمدباقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست وبا انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.دختر گفت:شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بـود آورد و سپس دختـر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد.

 

   

از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.

 

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمدباقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و...محمدباقر گفت:شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد.شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمدباقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟

 

محمدباقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و...لذا علت را پرسید طلبه گفت:چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا،شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.

شاه عباس از تقـوا و پرهیزکاری او خوشش آمد و دستـورداد همین شاهزاده را به عقد میـر محمدباقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی میدارند.از مهمترین شاگران وی میتوان به ملا صدرا اشاره نمود.

 

نفس اماره یکی ازعواملی است که انسان

را به ارتکاب گنـاه وسوسه می کند.

 

قرآن کریم می فرماید:نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند«سوره یوسف آیه 53»انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.

 


کتاب آموزه های وحی در قصه های تربیتی،مؤلف عبدالکریم پاک نیا.
انتشارات فرهنگ اهل بیت

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 999
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 4 مرداد 1391

در روزگار قدیم،پیرمردی بنام عبدالله که تمامی عمر را در بیابانها به تلخی روزگار بسر برده بود و در منتهای پیــری و خستگی هر روز به بیابان می رفت و با قد خمیده و دست و پای فرسوده،خار می کَند تا بوسیله آن معاش خود و خانواده اش را فراهم سازد.زندگی برای او و عیالش بسی سخت می گذشت.هرچه عبد الله پیرتر می شد زندگی آنها هم به مراتب سخت تر می گشت.

عبدالله برای گشایش کار و نجات از سختی نذر نمود تا هر صبح جمعه پیش از روشنایی صبح جلوی درب خانه خود را آب و جارو نماید تا خضر نبی، نظر و عنایتی فرماید.پس از چند دفعه یک روز صبح که همسر عبدالله مشغول آب و جارو بود پیرمردی با موهای سفید بلند و فروزان،از دور نمایان شد و چون نزدیک او رسید،گفت:به عبدالله بگو در سختیها مشکل گشا را یاد کن و دست از دامان او برمدار تا مدد بگیری.این بگفت و از نظر غایب شد.

زن به خانه آمده و آنچه دیده و شنیده بود برای عبدالله نقل نمود.عبدالله گفت: این شخص،نبی الله بوده؛ افسوس چیزی از او نگرفتی.خلاصه آن روز عبدالله کمی دیرتر از خانه روانه بیابان شد و عادت عبدالله این بود که در این فرصت کمی خار زیادتر می کَند، تا برای روزهای کوتاه برف و باران ذخیره باشد.

آن روز هم که به صحرا رسید،وقت گذشت و فرصت خار کندن نبود.با هزار امید رفت تا خارهای ذخیره شده اش را برداشته و روانه شهر شود.چون به محل خارها رسید اثری از آنها ندید؛رهگذری تمام آنها را سوزانده بود.عبدالله حیران وسرگردان چند دانه اشک به یاد زندگانی تلخ و بخت برگشته ریخت و چندین مرتبه مشکل گشا؛حضرت علی؛ امیرالمومنین(ع) را یاد نموده،روی زمین افتاد. پس از لحظه ای سواری نورانی رسید،سر او را گرفت و او را دلداری داده و چند سنگ فروزان به او داد و فرمود:این سنگها را بفروش و امرار معاش کن و هر شب جمعه ما را یاد نما.این بگفت و از نظر عبدالله پنهان شد.

عبدالله شکر خدای به جا آورد و سنگها را در توبره نهاده و روانه شهر شد.چون به خانه رسید، سنگها را بیرون آورده روی طاقچه اتاق گذاشت و شرح حال آنچه دیده برای زن و فرزندان خود ذکر نموده به هریک وعده و دلداری میداد.چون تاریکی شب فرا رسید،کلبه عبدالله از نور آن سنگها چون روز،روشن شده بود. عبدالله دانست که سنگها گوهر شب چراغند.

آن شب از شادی به خواب نرفتند.چون صبح شد،عبدالله سنگها را برداشته در محلی پنهان نموده و یک دانه از آنها را به بازار برد.جواهرفروشی آن پاره سنگ را به قیمت گزاف خرید.عبدالله شکر نمود و پوشاک و خوراک خریده برای زن و فرزندان خود آورد.کم کم زندگانی را توسعه داده و برای خود و سه دخترش قصرهای باشکوه مهیا نموده و از زحمت خار کندن در بیابان راحت شد و چون زندگانی آنها از هر جهت مهیا شد،عبدالله را خیال حج و زیارت خانه خدا در سر افتاد؛اسباب سفر آماده نمود و به قصد حج روانه شد و به زن و سه دخترش سفارش نمود تا قصیده مشکل گشا را از یاد نبرند و هر شب جمعه آن را بیان نمایند.

در غیاب عبدالله روزی دختر پادشاه از کنار قصر عبدالله گذرش افتاد.چون شُکوه آن را دید در شگفت شد.پرسید:این دستگاه شاهانه از کیست؟ داستان پیرمرد خارکن و معجزه نمودن حلال مشکلات را برایش بیان نمودند.دختر پادشاه خواستار شد که با دختر آن پیرمرد خارکن آشنا شود و آنها را به همنشینی خود اختیار نمود.

چون دخترهای عبدالله با دختر پادشاه آشنا و دوست شدند،قصیده حضرت مشکل گشا و سفارش پدر را از یاد بردند.روزی دختر پادشاه با دخترهای عبدالله در باغ رفته و برای شنا نمودن در آب رفتند.موقعی که در آب مشغول بازی بودند،کلاغی گلوبند مروارید دختر پادشاه را ربوده و بر بالای درخت چنار برد. هیچکس نفهمید و چون دختران عبدالله دست به آب داشتند زودتر از آب بیرون آمدند و لباس پوشیدند و بعد دختر پادشاه از آب بیرون آمد.همین که لباس خود را پوشید، اثری از گلوبندش ندید.هرچه جستجو کردند آن را نیافتند.

دختر پادشاه به دختر عبدالله شک نموده گفت:گلو بند من نزد شماست بدلیل آنکه زودتر از آب بیرون آمدید و حتماً این دستگاه و ثروت هم که گرد آورده اید از دزدی است و نه از مشکل گشا. والا مرد خارکن کجا و این دستگاه کجا.

خلاصه قضیه را به عرض شاه رسانیدند.شاه دستور داد همگی آنها را زندانی کنند و اثاثیه آنها را توقیف نمایند و مأمور فرستاد عبدالله را از راه حج به بند نموده و بیاورند.سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفته نزد شاه آوردند و او را نیز در زندان نمودند.عبدالله،پریشان و سرگردان چندی در زندان ماند.

روزی پیرمردی نورانی یعنی حضرت خضر نبی الله را در خواب دید که به عبدالله فرمود:چرا قصیده مشکل گشا را فراموش نموده ای؟ چون این بگفت،عبدالله از خواب بیدار شد،فهمید تمام این بلیات برای فراموش نمودن قصیده مشکل گشا بوده است و چون شب جمعه فرا رسید نزد زندانبان التماس کرد که قدری نخود و کشمش برای او تهیه کند.زندانبان قدری نخود و کشمش فراهم نمود و به عبدالله داد. پیرمرد خارکن با دل شکسته زندانیان را دور خود جمع نموده و قصیده مشکل گشا را برای آنها بیان کرد و گریه بسیاری نمود.همان شب پادشاه، مولای متقیان حضرت علی ابن ابیطالب(ع) را در خواب دید.مشکل گشای هر دو عالم امر فرمودند:عبدالله و خانواده او بیگناهند و گلوبند دخترت در درخت چنار در لانه کلاغ است.این را فرموده و از نظر غایب شدند.

شاه بیدار شده و فوری دستور داد تمام لانه های کلاغ را جستجو کنند.خلاصه گلوبند مفقود شده را در لانه کلاغ یافتند.شاه امر کرد عبدالله و خانواده او را آزاد و اثاثیه آنها را رد کنند و به احترام او تمام زندانیان را مرخص کرد.

تا عبدالله زنده بود همنشین شاه و مورد احترام خاص و عام بود و هیچ شب جمعه قصیده حضرت مشکل گشا را فراموش نمی کرد.

هر که را مشکل بود،حلال مشکلها علی است/دار دریای حقیقت، بحرِ بی پایان علی است

کتاب مشکل گشا،تهیه و تنظیم:علیرضا دانایی

انتشارات: سعید نوین



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1518
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 30 تير 1391

 

پيـرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانـو روی صندلی اتوبوس نشسته

بـــــــــود.دختـــری جـوان،روبـه روی او،چشــم از گل ها بـرنمی داشت

وقتی به ايستگاه رسيدند،پيــرمرد بلند شد،دستـه گل را به دختــر داد

و گفت:
می دانم از اين گل ها خوشت آمده است.به زنـــــــــــــم می گويم كه

دادم شان به تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دستـه گل را پذيـرفت و

پيــــــــــرمـرد را نگاه كــرد كه از پلـه‏ های اتوبوس پايين می رفت و وارد
قبرستان كوچک شهر می شد



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 706
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 21 تير 1391


جـوانی با چاقـو وارد مسجد شد و گفت:

بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفـرما شد،بالاخره پیــرمـردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم..
 

جـوان به پیــرمـرد نگاهی کرد و گفت با من بیـا،پیــرمـرد بدنبال جـوان براه افتـاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،جـوان با اشاره به گله گوسفندان به پیــرمرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقـرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،پیــرمرد و جـوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیــرمرد خسته شد و به جـوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد...

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟


افـراد حاضر در مسجد که گمان کـردند جـوان پیــرمـرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:چـرا نگـاه می کنید،به عیسی مسیح قسـم
که با چنـد رکعت نمـاز خـواندن کسی مسلمان نمیشود...!
 

 

 




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 550
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 21 تير 1391

 

عصا که مالم آدم نبود!

 

شخصی در زمان قدیم که قرآن می‌نوشت.به این آیه رسید که:(عصی آدم ربه فغوی).فکر کرد و گفت:این آیه غلط است.

پس نوشت:«عصا موسی ربه» بعد گفت:عصا که مال آدم نبود،مال موسی بود!

 

علی به من گفت: سلاماً!

مهدی عباسی،سومین خلیفه عباسی بود.او، پسر منحرفی به نام «ابراهیم» داشت که نسبت به حضرت علی(ع) کینه خاصی داشت.وی،روزی نزد مأمون،خلیفه عباسی آمد و به او گفت:در خواب،علی(ع) را دیدم که با هم راه می‌رفتیم،تا به پلی رسیدم.او،مرا در عبور از پل،مقدم داشت.من به او گفتم:تو ادعا می‌کنی که امیر بر مردم هستی؛ولی،ما از تو به مقام پادشاهی سزاوارتریم.او به من پاسخ رسایی نداد.مأمون گفت آن حضرت به تو چه پاسخی داد؟ ابراهیم گفت:چند بار به من سلام کرد و گفت:سلاماً...سلاماً.

مأمون گفت:او،تو را نادانی که قابل پاسخ نیستی،معرفی کرده است،چرا که قرآن در توصیف بندگان خاص خود، می‌فرماید:

(و عبادالرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً)

(بندگان خاص خداوند رحمان،کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می‌روند و هنگامیکه جاهلان آن‌ها را مخاطب سازند،به آن‌ها سلام می‌گویند و با بی اعتنایی و بزرگواری می‌گذرند.)


 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 874
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 19 تير 1391

 

 

مى گفت:«میخواهم چیزى بگویم،فقد به فرمانده مان نگویید.»بچه اصفهان بود و از سربازهاى ارتش.

 

مى گفت:«حس كنجكاوى ام باعث شد وارد میدان مین شوم.وسط میدان یک جمجمه دیدم.از وقتى آن جمجمه را دیده ام.شب ها خواب ندارم.فكر مى كنم از بچه هاى خودمان باشد و الآن خانواده اش منتظرش باشند.»

 

رفتم تا كنار جمجمه رسیدیم.پیكرى هم آنجا افتاده بود كه مقدارى خاک روى آن نشسته بود. خاک ها را كنار زدیم و پیكر را روى برانكار گذاشتیم.

قصد بازگشت داشتیـم كه با خود گفتم حالا كه موقعیتى پیش آمده،خوب است گشتى بزنـم، شاید باز هم پیكرى پیدا شود.جلوتر زیر یک درخت،شهیدى افتاده بود با یک بى سیم و آن سوتر شهیدى دیگر و...

آن روز هفت شهید از شهداى دلاور ارتش پیدا شد.

همان سرباز،مثل باران بهارى اشک مى ریخت.تاب نیاوردم.

به سمتش رفتم تا دلدارى اش بدهم.

گفت:«آقا،وقتى دیدیم هفت شهید مهر و تسبیح داشتند،از خودم خجالت كشیدم.من خیلى وقت ها در خواندن نماز كوتاهى مى كنم.از امروز دیگر همه نمازهایـم را سر وقت مى خوانــم.»

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 775
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 11 تير 1391

یه روز یه دختره یه پسره رو توخیابون می بینه...
خیلی ازش خوشش میاد...خلاصه هر کاری میکنه که دل پسره رو بدست بیاره،پسره اعتنایی نمیکنه...
چرا؟ چون فکر میکنه همه دخترا مثه همن...
ازقصه ها شنیده بوده که دخترا بی وفان...
خلاصه بعد از گذشت سه چهار روز پسره دل میده به دختره...
خلاصه باهم دوس میشن و این دوستی می کشه تا یک سال،دوسال،سه سال،چهار و پنج... همینطوری باهم بزرگ میشن...
خلاصه بعد از این همه سال که با هم دوست بودن،پسره به دختره میگه:چقدردوستم داری؟
دختره با مکث زیاد میگه:فکرنکنم اندازه ای داشته باشه!
پسره میگه:مگه میشه آدم هیچ عشقشو دوس نداشته باشه؟
دختره میگه:نه...نه اینکه دوستت ندارم،اندازه نداره...
دختره از پسره می پرسه: توچی؟تو چقدر منو دوس داری؟
پسره هم مکث زیاد می کنه،میگه...میگه:خیلی دوستت دارم...بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی...
روزها می گذره...شب ها می گذره...پسره یه فکری به نظرش میرسه...میگه:میخوام این فکر رو عملی کنم...
می خواس عشق خودشو امتحان کنه...
تا اینکه یه روز میرسه بهش میگه...بهش میگه:من یه بیماری دارم که فکر نکنم تا چند روز دیگه بیشتر دووم بیارم...!
راستی اگه من بمیرم توچکار میکنی؟
دختره یه ذره اشک تو چشماش جمع میشه و میگه:این چه حرفیه میزنی؟دوس ندارم بشنوم...
خلاصه حرفو عوض میکنه و میگه : توچی؟ تو که بمیری ، منم میمیرم...فکرمی کنی خیلی ساده اس تنهایی بدون تو بودن؟؟؟
پسره میگه:نه...بگوحالا...
دختره میگه:نمی دونم چکارمی کنم ولی اگه من مردم چی؟
پسره بهش میگه:امتحانش مجانیه...!اگه تومردی بهت میگم چکار می کنم...
خلاصه اتفاق میفته پسره یه نقشه میکشه که یه قتل الکی رخ بده...
تا اینکه به ذهنش می رسه الکی خودشو به کشتن بده تا ببینه اون دختره چکارمیکنه...
خلاصه تشییع جنازه ای واسه پسره می گیرن و دفنش میکنن و پسره یه جا قایم میشه میبینه دختره فقط یه شاخه گل رز قرمز میاره میندازه ومیره...
تا اینکه میبینه واقعا اهمیتی بهش نداده...دختره با کس دیگه ای رفته...
خیلی غمگین شده بود...دنیاش خیلی بی رنگ شده بود...
تا اینکه بعد از چند روز دختره تصادف میکنه و می میره...
دختره رو دفن میکنن...هیشکی سرمزارش نیس...
پسره با یه شاخه گل یاس سفید یا نه با یه دسته گل
یاس سفید میاد سر قبر دختره بهش میگه:
اون لحظه بود که این سوالو ازم پرسیدی:اگه مردی چکار میکنم؟

این کارو می کنم...تموم یاس های سفید و با خون خودم قرمز می کنم...


منم کنارت میمیرم...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 838
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391

یکی از علماء از کربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف کرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند،همه را سارقین غارت نمودند.

آن عالم میگوید:«من کتابی داشتم که سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود درسفر و حضر با من همراه بود،اتفاقاً کتاب یاد شده نیز به سرقت رفت،به ناچار به یکی از سارقین گفتم من کتابی در میان اموالم داشتم که شما آن را به غارت برده اید و اگر ممکن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد».

آن شخص گفت:«ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم کتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم».

گفتم: «رئیس شما کجا است ».
گفت: «پشت این کوه جایگاه او است».
لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم که رئیس دزدها نماز میخواند.موقعی که از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:
«این عالم یک کتابی بین اموال دارد و آن را میخواهد و ما بدون اجازه‎ی شما نخواستیم بدهیم».

من به رئیس دزدها گفتم:

«اگر شما رئیس راهزنان هستید،پس این نماز خواندن چرا؟ نماز کجا؟ دزدی کجا؟».

گفت:«درست است که من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی که هست،انسان نباید رابطه‎ی خود را با خدا به کلّی قطع کند و از خدا تماماً روی گردان شود،بلکه باید یک راه آشتی را باقی گذارد.حالا که شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم».
و دستور داد همین کار را کردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.
پس از مدّتی که به کربلا و نجف برگشتم،روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مـرد را دیدم که با حال خضوع و خشوع گریه و دعا میکرد.وقتی که مرا دید شناخت و گفت:
«مرا می شناسی؟»
گفتم: «آری! »
گفت:«چون نماز را ترک نکردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت،خـدا هم توفیق تـوبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مــردم نـزد من بــود،به صاحبانشان برگرداندم و هر که را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اکنون توفیق تـوبه و زیارت پیدا کرده‌ام ».



  کتاب پاداشها و کیفرها.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 950
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 

حکایت

 

استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت.

استاد به شاگرد جوان دستـور داد نهال نـو رسته و تازه بار آمده ای را از میان زمین برکند.

جوان دست انداخت و براحتی آن رااز ریشه خارج کرد.

پس از چند قدمی که گذشتند٬به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت.

استاد گفت: این درخت را هم از جای بر کن.

 جوان هر چه کوشید٬نتـوانست.

استاد گفت:

بدان که تخم زشتی ها مثل کینه حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬مانند آن نهال نو رسته است،

که براحتی می توانی ریـشه آن را در خود برکنی٬ولی اگر آن را واگذاری٬بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در

اعماق جانت ریشه زند.

پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 754
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 1 تير 1391

شــــاعـر بی پــول

يک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت:

من همين حالا سی تومن پول احتياج دارم.اخوان جواب داد: من پولم کجا بود؟

برو خدا روزی ات را جای ديگری حواله کند.

نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد.

اخوان گفت اين پول چيه؟ تو که پول نداشتی.

نصرت رحمانی گفت:

از دم در؛پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم.

چون بيش از سی تومن لازم نداشتم؛ بگير؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت!

ضمنا،اين خودکار هم توی پالتوت بود

 

ميرسونمت

يک شب که باران شديدی ميباريد پرويز شاپور از شاملو پرسيد: چرا اينقدر عجله داری؟

شاملو گفت: می ترسم به آخرين اتوبوس نرسم.

پرويز شاپور گفت: من ميرسونمت.شاملو پرسيد: مگه ماشين داری؟ شاپور گفت: نه ! اما چتر دارم

 

مراعات همسر

همسر حميد مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود:

حميد بيماری قلبی دارد.لطفا مراعات کنيد و بيـــرون از خانه سيگار بکشيد.

خود حميد مصدق هم ميآمد بيرون سيگار می کشيد و می گفت: به احترام لاله خانم است

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 846
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 1 تير 1391

 

 

آن سوي پنجره

 

در بيمارستانی،دو مـــــرد بيمار در يک اتاق بستــــری بودند.

يكی از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يک ساعت روی تختش بنشيند.

تخت او در كنار تنها پنجــــره اتاق بود.

اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكانی نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روی تخت بخوابد.

آنها ساعتها با يكديگر صحبت میكردند؛از همسر،خانواده،خانه،سربازی يا تعطيلاتشان با هم حرف می زدند.

هر روز بعد از ظهر،بيماری كه تختش كنار پنجره بود،می نشست و تمام چيزهايی كه بيرون ازپنجره میديد،برای هم اتاقيش توصيف میكرد.بيمار ديگر درمدت اين يک ساعت،با شنيدن حال و هوای دنيای بيرون،روحی تازه می گرفت.

مرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می شد می گفت.اين پارک درياچه زيبايی داشت.

مرغابی ها و قو ها در درياچه شنا میكردند و كودكان با قايق های تفريحی شان در آب سرگرم بودند.

درختان كهن منظره زيبايی به آن جا بخشيده بودند و تصويری زيبا از شهر در افق دور دست ديده می شد.

مرد ديگر كه نمی توانست آنها را ببيند چشمانش را می بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم میكرد و احساس زندگی میكرد.

روز ها و هفته ها سپری شد.

يک روز صبح،پرستـــاری كه برای حمـام كردن آن ها آب آورده بود،جسم بيجان مــرد كنار پنجـره را ديد كه در خواب و با كمال آرامش از دنيا رفته بود.

پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند.

مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند.

پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد،اتاق را ترک كرد .

آن مرد به آرامی و با درد بسيار،خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بياندازد. حالا ديگر او می توانست زيبايی های بيرون را با چشمان خودش ببيند.

هنگامی كه از پنجره به بيرون نگاه كرد،در كمال تعجب با يک ديوار بلند آجری مواجه شد

مــرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيـزی هم اتاقيش را وادار می كرده چنين مناظردل انگيزی را برای او توصيف كند؟

پرستار پاسخ داد: شايد او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.

چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتی نمی توانست اين ديوار را ببيند.

 

 

بیتوته

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 725
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 1 تير 1391

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com