دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی،این هم پولش.
بقـال کاغذ رو گرفت و لیست نوشتـه شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختـر بچه داد.
بعد از این کارش برای خوشال کردن دخترک لبخندی زد و گفت:
چون دختــر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش دادی،منم بهت اجـازه میدم که یک مشت شکلات به عنوان جایـزه برای خودت برداری.
اما دختـرک از جای خودش تکون نخـورد،مـرد بقـال که پیش خودش فک کرد دختـر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه رو به اون کرد و گفت:
«دخترم! خجالت نکش،بیا جلو خودت شکلات هاتو بردار»
دختر کوچولو جواب داد :
«نمی شه شما بهم بدین؟»
بقال هم که تعجب کرده بود،پرسی:
چرا؟
مگه چه فرقی می کنه؟
دخترکوچولو هم گفت:
«آخه مشت شما از مشت من بزرگتـره!»
گوگولی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 497
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : دو شنبه 15 آبان 1391
|
|
از دكتر حسن احسان تهرانى كه در كربلا مطب داشته نقل شده است: روزى مشرف به كاظمين شدم و بعد از آن كنار دجله رفتم،ديدم جنازه اى را عده اى بر دوش گرفته و به سمت حرم مطهر حركت مى كنند.
هنگامى كه جنازه را به طرف صحن مطهر مى بردند،من هم كه عازم تشرف بودم به دنبال آن حركت كردم.مقدارى كه او را تشيع كردم ناگاه ديدم يک سگ سياه ترسناكى روى جنازه نشسته است!
بسيار تعجب كردم و با خود گفتم:اين سگ،چرا روى جنازه رفته است؟ متوجه نبودم كه اين سگ نيست بلكه تجسم يافته اعمال ميت است.به افرادى كه در اطراف من تشييع میكردند گفتم: روى جنازه چيست؟
گفتند:چيزى نيست به جز همين پارچه اى كه مى بينى! دريافتم كه اين سگ صورت واقعى اعمال ميت است و فقط من آن را مى بينم و ديگران ادراک نمى كنند.
هيچ نگفتم تا جنازه را به صحن مطهر رسانيدند.
همين كه خواستند تابوت را براى طواف داخل صحن برند ديدم آن سگ از روى تابوت پائين پريد و در گوشه اى ايستاد تا آن كه جنازه را طواف دادند.وقتى مى خواستند از در صحن خارج شوند،دوباره آن سگ به روى جنازه پريد!
معلوم است كه صاحب آن جنازه مرد ظالم و متجاوزى بـوده كه صورت ملكوتى او به شكل سگ مجسم شده است.(چون آن دكتر داراى صفاى باطن بـوده اين معنى را ادراک مى نموده و ديگران چيزى نمى ديده اند.)
ازریلا
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 659
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 10 آبان 1391
|
|
خدمتکاری به خانم خانه ای که در آنجا کار میکرد،تقاضای افزایش حقوق داد.
خانم خانه که خیلی از این موضوع ناراحت بود،تصمیم گرفت با خدمتکار صحبت کند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 731
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : شنبه 22 مهر 1391
|
|
از رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت شده وقتى كه معاذ از معنى اين آيه:
يوم ينفخ فى الصور فتاتون افواجا در روز قيامت كه صور دميده میشود دسته دسته مى آييد.
پرسيد يعنى چه؟ حضرت فرمود:اى معاذ مطلب بزرگى را پرسش نمودى.
پس اشک در چشم مبارک حضرت حلقه زد و فرمود:
امت من در روز قيامت ده گروه مى شوند
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 691
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
An older gentleman was playing a round of golf
پيـرمردی،در حال بازی كردن گلف بود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 700
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
پادشاهى دچار حادثه خطيرى شد.
نذر كرد كه اگر در آن حادثه پيروز و موفق گردد.
مبلغى پول به پارسايان بدهد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 702
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت:
"عزیزم از من خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا بـرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 784
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
A blonde and a lawyer sit next to each other on a plane
یک خانم بلوند و یک وکیل در هواپیما کنار هم نشسته بودند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 708
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
حكايت كرده اند كه مردى در بازار دمشق،گنجشكى رنگين و لطيف،به يک درهم
خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند.
در بين راه،گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت:در من فايده اى،براى تو نيست.
اگـر مـرا آزاد كنى،تـو را سه نصيحت مى گويمـ كه هر يک،همچون گنجى است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 841
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
كلينى در كافى به اسنادش از امام صادق عليه السلام نقل مى كند:
حبرى(عالم يهودى) خدمت اميرمؤمنان رسيد و پرسيد:
اى اميرمؤمنان ! آيا هنگام عبادت،پروردگارت را ديدى؟
حضرت فرمود:واى بر تـو!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 662
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
در بنى اسرائيل عابدى بود به او گفتند:
در فلان مكان درختى است كه قومى آن را مى پرستند.
خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع كند.
ابليس به صورت پير مردى در راه وى آمد و گفت:كجا مى روى؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1048
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
انس مىگويد:روزى در محضر رسول اكرم (ص) نشسته بوديم،حضرت بطرفى اشاره كرد و فرمود: عنقريب مردى از اين راه ميآيد كه اهل بهشت است.طولى نكشيد كه پيرمردى از آن راه رسيد در حاليكه...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 699
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود،برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان،با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید،در راه بازگشت به منزل،کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت:“دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی.ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن،گرفتن دست چپ حریف بود،که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیریم که در زندگی،از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 626
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : شنبه 8 مهر 1391
|
|
- ناصرالدین شاه پیشكسوت داستان كوتاه ایران!
بسیاری از ما تصور میکنیم این محمدعلی جمالزاده بود که نخستین داستانهای کوتاه به زبان فارسی (روزنامه کاوه-۱۳۰۰ش) نوشتهاست.اما باید بدانیم که پیش از او نیز چهرههای دیگری در این زمینه تجربههایی داشتهاند که در روزنامههای سالهای مشروطه و حتی پیش از آن میتوان آنها را سراغ گرفت.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 731
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 7 مهر 1391
|
|
زرارة بن اعين حكايت كند:
روزى به منزل امام جعفر صادق عليه السلام وارد شدم،فرزندش حضرت موسى كاظم عليه السلام را در كنارش ديدم و جلوى ايشان جنازه اى-كه روى آن پوشيده بود-قرار داشت.
امام صادق عليه السلام فرمود:داود رقّى،حمران و ابو بصير را بگو كه نزد من آيند.
در همين بين مفضّل بن عمر-دربان حضرت-وارد شد و من براى انجام ماءموريّت بيرون رفتم؛و پس از ساعتى به همراه آن افراد حضور امام عليه السلام بازگشتم و مردم مرتّب به منزل حضرت رفت و آمد مى كردند.
امام صادق عليه السلام جلو آمد و در حضور جمعيّت-كه حدود سى نفر بودند- خطاب به داود رقّى كرد و فرمود:پارچه را از روى صورت فرزندم،اسماعيل برطرف نما.
سپس اظهار داشت: اى داود! اسماعيل زنده است،يا مرده؟
داود پاسخ داد: او مرده است.
بعد از آن،افراد يكى پس از ديگرى مى آمدند و صورت اسماعيل را میديدند و حضرت همان سؤال را از آنان مى پرسيد؛ و آنان مى گفتند: او مرده و از دنيا رفته است.
آن گاه حضرت فرمود:خدايا! تو شاهد بر اقراراين افراد باش؛و سپس دستورداد تاجنازه اسماعيل را غسل داده و كفن نمايند.
و چون فارغ شدند،فرمود:اى مفضّل ! صورتش را باز كن و پس از آن سؤ ال نمود:آيا او مرده است،يا زنده؟
و مفضّل گفت: او مرده است،حضرت اظهار داشت: خداوندا ! تو شاهد باش.
و سپس جنازه را جهت دفن حمل كردند؛و هنگامى كه جنازه را در قبر نهادند،امام عليه السلام جلو آمد و به مفضّل فرمود: صورتش را باز كن تا تمام افراد ببينند كه او زنده است،يا مرده؟
و همگى شهادت دادند بر اين كه او مرده است.
آن گاه حضرت همچنين فرمود:خداوندا ! تو شاهد بر گفته آن ها باش،اى افراد حاضر! شاهد و گواه باشيد كه به زودى گروهى به وسيله اسماعيل راه باطل را برگزينند و گويند كه او زنده است؛و امام و پيشوا خواهد بود.
آنان بدين وسيله می خواهند نور خدا را خاموش كنند و در مقابل خليفه و حجّت خدا يعنى؛فرزندم،موسى كاظم موضع بگيرند،وليكن خداوند متعال نور خويش را به اتمام مى رساند،گرچه مشركان و بدخواهان نخواسته باشند.
و همين كه خاکها را داخل قبر ريختند،حضرت جلو آمد و اظهار داشت:چه كسى درون اين قبر زير خاک پنهان گشت؟
همگى گفتند: ياابن رسول اللّه ! فرزند شما اسماعيل بود،كه پس از غسل و كفن در اين قبر دفن گرديد.
و در پايان مراسم تدفين،براى آخرين بار حضرت فرمود: خدايا ! تو شاهد و گواه باش؛و سپس دست حضرت موسى كاظم عليه السلام را گرفت و اظهار داشت:اين فرزندم خليفه بر حقّ است،بدانيد كه حقّ با او و نيز او با حقّ است ؛و حقّ از نسل او خواهد بودتا هنگامى كه وارث زمين-يعنى ولىّ عصر،امام زمان(عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف)،آشكار گردد.
بحارالا نوار:ج 48،ص 21،ح 32،غيبة نعمانى:ص 179
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 729
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391
|
|
ابوجعفر خثعمى - كه يكى از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت كند:
روزى حضرت صادق عليه السلام كيسه اى كه مقدار پنجاه دينار پول در آن بود،تحويل من داد و فرمود:اين ها را تحويل فلان سيّد بنى هاشم بده؛و به او نگو توسّط چه كسى ارسال شده است.
خثعمى گويد:هنگامى كه نزد آن شخص تهى دست رسيدم و كيسه پول را تحويل او دادم، پرسيد:اين پول از طرف چه كسى براى من فرستاده شده است ؟!
و سپس گفت:خداوند جزاى خيرش دهد.صاحب اين كيسه،هر چند وقت يک بار،مقدار پولى را براى ما مى فرستد و ما زندگى خود را با آن تأمين و سپرى مى كنيم؛وليكن امام جعفر صادق با آن همه ثروتى كه دارد،توجّهى به ما ندارد و چيزى براى ما نمى فرستد،و هرگز به ياد ما فقرا نيست.
(معناى داشتن اخلاص و رياكار نبودن همين است،كه انسان نزد خداوند شناخته شود،نه اين كه براى خدا شريک قرار دهد).
همچنين آورده اند:
شخصى خدمت امام جعفرصادق عليه السلام شرفياب شد و به حضور حضرتش عرضه داشت: ياابن رسول اللّه ! پسرعمويت به شما ناسزا گفته است و نسبت به شما بدگوئى میكند.
پس از آن كه آن شخص سخن چين حرفش تمام شد،حضرت به كنيز خود فرمود تا اندكى آب، براى وضو بياورد؛و چون وضو گرفت و شروع به خواندن نماز نمود،آن مرد گمان كرد كه حتما حضرت صادق عليه السلام براى پسرعمويش نفرين خواهد كرد؛ولى برخلاف تصوّر او،هنگامى كه امام عليه السلام دو ركعت نماز خواند،دست به دعا برداشت و براى پسرعموى خود چنين دعا نمود:
اى پروردگار من! اين حقّ من است و من او را بخشيدم؛و تو جود و كرمت ازمن بيشتر مى باشد، او را ببخش و به واسطه اين عملش مجازاتش مگردان،با شنيدن اين دعا تعجّب آن مرد سخن چين برانگيخته شد؛ و با شرمندگى از جاى خود برخاست و رفت.
أمالى شيخ طوسى: ج 2،ص 290.
جامع الا حاديث الشّيعة :ج 7،ص 457،ح 36
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 787
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391
|
|
قتبه اعشى - كه يكى از دوستان امام صادق جعفر عليه السلام - است،گويد:
روزى از روزها يكى از كودكان آن حضرت مريض شده بود، و من به قصد عيادتش حركت كردم ، حضرت را جلوى منزلش اندوهگين و غمناک ديدم.
عرضه داشتم: ياابن رسول اللّه ! فدايت شوم،حال فرزندت چگونه است؟
حضرت فرمود:
با همان حالتى كه بوده است،هنوز مريضى و ناراحتى او بر همان حالت ادامه دارد.
بعد از آن ،حضرت سريع به داخل منزل خود رفت؛و چون ساعتى گذشت از منزل بيرون آمد در حالتى كه چهره اش باز و غم و اندوه در آن حضرت احساس نمى شد.
فكر كردم كه بحمداللّه حال كودك بهبود يافته است،لذا سؤ ال كردم:اى مولايم ! بفرمائيد حال كودک چگونه است؟
فرمود:راهى را كه مى بايست برود،رفت.
عرض كردم: قربانت گردم،در آن هنگامیكه كودک زنده و مريض حال بود،شما را غمگين و محزون مشاهده كردم؛ولى اكنون كه او وفات يافت،شما را در حالتى ديگر مشاهده مى كنم ؟!
حضرت فرمود:
اى قتبه !ماخانواده اى هستيم كه قبل از ورود بلا و مصيبت چاره انديشى مینمائيم؛ولى زمانى كه مصيبت اتفاق افتاد و واقع گرديد تسليم قضا و قدر الهى مى باشيم و راضى به رضاى او هستيم،بنابر اين ديگر ناراحتى و اندوه معنائى ندارد.
و به دنباله همين روايت آمده است،كه حضرت فرمود:ما اهل بيت رسالت،همچون ديگران دوست داريم كه خود و خانواده و اموالمان سالم باشد؛امّا هنگامى كه اراده خداوند و قضا و قدر او فرا رسد،تسليم امر حقّ گشته و راضى به مشيّت الهى او هستيم.
اعيان الشّيعة:ج 1،ص 664،بحارالا نوار:ج 47،ص 268،ح 39،و ص 18،ح 7 با مختصر تفاوت
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 745
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391
|
|
مُعلّى بن خُنيس - كه يكى از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام و از راويان حديث است - حكايت كند:
در شبى تاريک و بارانى امام صادق عليه السلام ازمنزل خارج شد و به سوى محلّه بنى ساعده روانه گشت،من نيز به دنبال آن حضرت حركت كردم.
در بين راه،چيزى از دست آن حضرت روى زمين افتاد،فرمود:خداوندا ! آن را به ما باز گردان.
من جلو رفتم و سلام كردم،حضرت پس از جواب سلام،اظهار داشت: مُعلّى هستى؟
عرض كردم: بلى،فدايت شوم.
فرمود:در همين دور و بر دقّت كن و دستى روى زمين بكش،اگر چيزى پيدا كردى،آن را بردار و به من بده.
مُعلّى گويد:مقدارى تفحّص كردم و روى زمين را جستجو نمودم تا آن كه زنبيلى را يافتم كه داخل آن نان بود،آن را برداشتم و تحويل امام صادق عليه السلام دادم و عرض كردم :اى مولاى من ! اجازه بفرمائيد من آن را حمل كنم و همراه شما بياورم ؟
حضرت فرمود:خير،من خودم براى اين امر سزاوارترم؛وليكن اگر مايل باشى میتوانى با من همراهى كنى.
مُعلّى گفت :من نيز همراه امام صادق عليه السلام حركت كردم تا آن كه به محلّه بنى ساعده رسيديم،افرادى را در آن جا ديدم كه خوابيده بودند.
حضرت به هر يک از آن افراد كه مى رسيد،يک قرص نان از درون زنبيل برداشته و كنار او مى گذاشت؛و به همين منوال تا آخرين نفر به هر كدام يک قرص نان داد؛ و سپس با هم برگشتیم.
در بين راه،به حضرت عرض كردم :ياابن رسول اللّه ! آن ها كه متوجّه نشدند و شما را نشناختند؟!
فرمود:خير،اگر میخواستم متوجّه شوند،بايد نمک هم برايشان مى آوردم؛و سپس افزود:خداوند امور همه چيزها را از جهت محاسبه،در اختيار ملائكه قرار داده است مگر صدقه را،كه مستقيما خودش آن را تحويل مى گيرد و مورد محاسبه و پاداش قرار میدهد.
پس از آن فرمود:پدرم امام محمّد باقر عليه السلام هرگاه صدقه اى به فقير مى داد، آن را در دست فقير مى گذاشت و دست خود را مى بوسيد؛چون صدقه قبل از آن كه به دست سائل و فقير برسد،مورد توجّه خداوند قرار خواهد گرفت.
بحارالا نوار:ج 93،ص 6 125 و ص 8 127 و ج 47،ص 20،ح 17
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 862
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391
|
|
طبق روايتى كه در كتاب هاى معتبر وارد شده است:
در يكى از سالها حضرت امام صادق عليه السلام به همراه بعضى از اصحاب و دوستان خود، براى انجام مناسك حجّ خانه خدا،به سوى مكّه معظّمه حركت كردند.
در مسير راه،جهت استراحت در محلّى فرود آمدند، آن گاه حضرت به بعضى از افراد حاضر فرمود: چرا شما ما را سبك و بى ارزش مى كنيد؟
يكى از افراد - كه از اهالى خراسان بود و در آن مجلس حضور داشت -از جا برخاست و گفت: ياابن رسول اللّه ! به خداوند پناه مى بريم از اين كه خواسته باشيم به شما بى اعتنائى و توهينى كرده و يا دستورات شما را عمل نكرده باشيم.
حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: چرا،تو خودت يكى از آن اشخاص هستى.
آن شخص گفت: پناه به خدا،من هيچ جسارت و توهينى نكرده ام.
حضرت فرمود:واى بر حالت،در بين راه كه مى آمدى در نزديكى جُحفه،تو با آن شخصى كه مى گفت:مرا سوار كنيد و با خود ببريد، چه كردى؟
و سپس حضرت افزود:سوگند به خدا،تو براى خود كسر شاءن دانستى؛و حتّى سر خود را بالا نكردی؛و او را سبک شمردى و با حالت بى اعتنائى از كنار او رد شدى.
و سپس حضرت در ادامه فرمايش خود افزود:هركس به يک فرد مؤمن بى اعتنائى و بى حرمتى كند،در حقيقت نسبت به ما بى اعتنائى كرده است؛و حرمت و حقّ خدا را ضايع كرده است
كافى:ج 8،ص 88،ح 73،وسائل الشّيعة:ج 12،ص 272،ح 1
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 776
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391
|
|
مرحوم شيخ طوسى در كتاب خود حكايت نموده است:
روزى منصور دوانيقى امام صادق عليه السلام را به دربار خود احضار كرد،هنگامى كه حضرت وارد شد،كنار منصور -كه برايش محلّى در نظر گرفته شده بود - نشست.
پس از آن،منصور دستور داد تا فرزندش مهدى را بياورند؛و چون آمدن مهدى مقدارى به تاءخير افتاد، منصور با تهديد گفت:چرا مهدى نيامد؟
اطرافيان در پاسخ گفتند: همين الا ن خواهد آمد.
هنگامى كه مهدى وارد مجلس شد،خود را آراسته و خوشبو كرده بود؛منصور خطاب به امام صادق عليه السلام كرد و اظهار داشت:
ياابن رسول اللّه ! حديثى را پيرامون ديدار و رسيدگى به خويشان برايم گفته اى،دوست دارم آن حديث را تكرار فرمائى تا فرزندم،مهدى نيز بشنود.
حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم فرمود:اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از رسولخدا صلى الله عليه و آله فرمود:چنانچه مردى با يكى از خويشان خود صله رحم نمايد و از عمرش سه سال بيشتر باقى نباشد،خداوند متعال آن را به مدّت سى سال طولانى مى نمايد؛و اگر قطع صله رحم نمود و سى سال از عمرش باقى بود،خداوند آن را سه سال مى گرداند.
منصور گفت: اين حديث خوب بود؛ولى قصد من آن نبود،حضرت فرمود:بلى،پدرم از اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام و او از رسولخدا صلى الله عليه و آله روايت نمود: صله رحم سبب عمران و آبادى خانه و زندگى است؛و نيز موجب افزايش عمر خواهد بود،گرچه از خوبان نباشد.
منصور گفت:اين خوب بود،ولى منظورم حديث ديگرى است.
امام جعفرصادق عليه السلام فرمود:پدرم باقرالعلوم از پدرش زين العابدين و او از پدرش سيّد الشّهداء،از اميرالمؤ منين علىّ عليهم السلام و او از رسولخدا صلى الله عليه و آله حديثى را نقل كرده است،كه فرمود:
صله رحم بازخواست شب اوّل قبر و محاسبات قيامت را آسان میگرداند؛و دل مرده را با از بين بردن كينه ها و حسادت ها و ناراحتى ها زنده و شاداب مى نمايد.
در اين هنگام منصور گفت: آرى،منظورم همين حديث بود.
امالى شيخ طوسى:ص 316،بحارالا نوار:ج 47،ص 163،ح 3
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 756
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391
|
|
روزى ابن ابى العوجاء از هشام بن حكم-كه هر دو از شاگردان امام جعفر صادق عليه السلام هستند،پرسيد:آيا خداوند متعال حكيم و به همه امور و مسائل دانا است؟
پاسخ داد: آرى ، او حكيم ترين و داناترين حكيمان و عالمان است.
پرسيد:
آيه قرآن فانكحوا ماطاب لكم من النّساء مثنى و ثلاث و رباع فإن خفتم...(8) كه مى فرمايد:آنچه از زنان مورد علاقه شما قرار گيرد مى توانيد تا چهار زن ازدواج نمائيد و اگر نتوانستيد بين آن ها عدالت نمائيد،به يک نفر اكتفا كنيد،آيا ضرورى و حتمى است ؟
هشام گفت:بلى،سپس پرسيد:پس اين آيه قرآن ولن تستطيعوا اءن تعدلوا بين النّساء...(9) كه مى فرمايد: هرگز نخواهيد توانست بين زنان به عدالت رفتار نمائيد، آيا با آيه قبل منافات ندارد؟
اگر خداوند،حكيم است؛ پس چرا دو سخن مخالف و ضدّ يكديگر در يک موضوع ايراد مى نمايد؟
هشام از دادن پاسخ صحيح ساكت ماند؛و سريع به سمت منزل امام صادق عليه السلام حركت نمود و چون به مدينه رسيد و بر آن حضرت وارد گرديد،امام عليه السلام فرمود:چه عجب،الان كه موقع حجّ نيست،چطور اين جا آمده اى ؟!
هشام گفت:به جهت يک مشكل علمى كه ابن ابى العوجاء ازمن سؤ ال نمود و نتوانستم جواب آن را بگويم،به حضور شما آمدم؛و سپس داستان را به طور مشروح براى حضرت تعريف كرد.
حضرت فرمود:در رابطه با آيه اوّل،مقصود مصارف و مخارج زن مى باشد يعنى اگر امكانات مالى برايتان فراهم بودو مايل بوديد،میتوانيد تا چهار زن را ازدواج نمائيد؛وگرنه بيش از يكى حقّ نداريد.
و امّا نسبت به دوّمين آيه قرآن،مقصود علاقه و محبّت است،كه امكان ندارد مردى نسبت به تمام همسران خود يک نوع ابراز علاقه و محبّت داشته باشد.
بنابراين در اين جهت،رعايت عدالت امكان ندارد،برخلاف آيه اوّل كه امكان عدالت هست و میتوان براى هر كدام يك نوع لباس،منزل،خوراک و...تهيّه و در اختيار آن ها قرار داد.
بعد از آن هشام از حضرت صادق عليه السلام خداحافظى كرد و چون نزد ابن ابى العوجاء آمد و جواب حضرت را بازگو نمود،ابن ابى العوجاء گفت:به خدا قسم ! اين جواب از خودت نمى باشد.
اعيان الشّيعة : ج 1، ص 662
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 765
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 24 شهريور 1391
|
|
مرحوم راوندى در كتاب خرايج و جرائح خود آورده است :
امام محمّد باقر به همراه فرزندش امام جعفر صادق عليهما السلام جهت انجام مراسم حجّ وارد مكّه مكّرمه شدند.
در مسجدالحرام نزديک كعبه الهى نشسته بودند،كه شخصى وارد شد و اظهار داشت:سؤ الى دارم؟
امام باقر عليه السلام فرمود:از فرزندم،جعفر سؤ ال كن .
آن مرد خطاب به حضرت صادق عليه السلام كرد و گفت:سؤ الى دارم؟
حضرت فرمود: آنچه مى خواهى سؤ ال كن.
آن مرد گفت : تكليف كسى كه گناهى بزرگ مرتكب شده است،چيست؟
حضرت فرمود: آيا در ماه مبارک رمضان از روى عمد و بدون عذر روزه خوارى نموده است؟
گفت : گناهى بزرگ تر انجام داده است.
حضرت فرمود: آيا در ماه مبارک رمضان زنا كرده است؟
آن مرد اظهار داشت: ياابن رسول اللّه ! گناهى بزرگ تر از آن را مرتكب شده است.
حضرت فرمود: آيا شخص بى گناهى را كشته است؟
گفت : از آن هم بزرگ تر.
پس از آن صادق آل محمّد عليهم السلام فرمود:
چنانچه آن از شيعيان و دوستداران اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام باشد،بايد به زيارت كعبه الهى برود و توبه نمايد؛و سپس قسم ياد كند كه ديگر مرتكب چنان گناهى نشود؛ولى اگر از مخالفين و معاندين باشد راه پذيرش توبه براى او نيست .
آن مرد گفت:خداوند،شما فرزندان فاطمه زهراء عليها السلام را مورد رحمت خويش قرار دهد، من اين چنين جوابى را از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز شنيده ام.
بعد از آن،از محضر مقدّس آن بزرگواران خداحافظى كرد و رفت.
امام محمّد باقر عليه السلام به فرزندش فرمود:همانا اين شخص،حضرت خضر عليه السلام بود، كه خواست تو را به مردم معرّفى نمايد.
بحارالا نوار:ج 47،ص 21،ح 20
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 732
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 23 شهريور 1391
|
|
مأمون رقّى - كه يكى از دوستان امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت نمايد:
در منزل آن حضرت بودم،كه شخصى به نام سهل بن حسن خراسانى وارد شد و سلام كرد و پس از آن كه نشست،با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت:
ياابن رسول اللّه ! شما بيش از حدّ عطوفت و مهربانى داريد، شما اهل بيت امامت و ولايت هستيد،چه چيز مانع شده است كه قيام نمى كنيد و حقّ خود را از غاصبين و ظالمين باز پس نمى گيريد،با اين كه بيش از يک صد هزار شمشير زن آماده جهاد و فداكارى در ركاب شما هستند؟!
امام صادق عليه السلام فرمود:آرام باش،خداحقّ تو را نگه دارد و سپس به يكى از پيش خدمتان خود فرمود:تنور را آتش كن.
همين كه آتش تنور روشن شد و شعله هاى آتش زبانه كشيد،امام عليه السلام به آن شخص خراسانى خطاب نمود:برخيز و برو داخل تنور آتش بنشين.
سهل خراسانى گفت: اى سرور و مولايم ! مرا در آتش،عذاب مگردان،و مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار بده،خداوند شما را مورد رحمت واسعه خويش قرار دهد.
در همين لحظات شخص ديگرى به نام هارون مكّى - در حالى كه كفش هاى خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام كرد.
حضرت امام صادق سلام اللّه عليه،پس از جواب سلام،به او فرمود:اى هارون ! كفش هايت را زمين بگذار و حركت كن برو درون تنور آتش و بنشين.
هارون مكّى كفش هاى خود را بر زمين نهاد و بدون چون و چرا و بهانه اى،داخل تنور رفت و در ميان شعله هاى آتش نشست.
آن گاه امام عليه السلام با سهل خراسانى مشغول مذاكره و صحبت شد و پيرامون وضعيّت فرهنگى،اقتصادى،اجتماعى و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبى را مطرح نمود مثل آن كه مدّت ها در خراسان بوده و تازه از آن جا آمده است.
پس از گذشت ساعتى،حضرت فرمود: اى سهل ! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است.
همين كه سهل كنار تنور آمد،ديد هارون مكّى چهار زانو روى آتش ها نشسته است،پس از آن امام عليه السلام به هارون اشاره نمود و فرمود:بلند شو بيا؛و هارون هم از تنور بيرون آمد.
بعد از آن،حضرت خطاب به سهل خراسانى كرد و اظهار داشت:در خراسان شما چند نفر مخلص مانند اين شخص - هارون كه مطيع ما مى باشد - پيدا مى شود؟
سهل پاسخ داد: هيچ،نه به خدا سوگند! حتّى يک نفر هم اين چنين وجود ندارد.
امام جعفر صادق عليه السلام فرمود:اى سهل ! ما خود مى دانيم كه در چه زمانى خروج و قيام نمائيم؛و آن زمان موقعى خواهد بود،كه حدّاقلّ پنج نفر هم دست،مطيع و مخلص ما يافت شوند، در ضمن بدان كه ما خود آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستيم.
بحارالا نوار:ج 47،ص 123،ح 176،به نقل از مناقب ابن شهرآشوب
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 814
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 23 شهريور 1391
|
|
ابو جعفر طبرى به نقل از داود رقّى حكايت كند:
روزى وارد شهر مدينه شدم و منزل امام جعفر صادق عليه السلام رفتم به حضرتش سلام كرده و با حالت گريه نشستم،حضرت فرمود: چرا گريان هستى؟
عرض كردم:اى پسر رسول خدا! عدّه اى به ما زخم زبان مى زنند و میگويند:شما شيعه ها هيچ برترى بر ما نداريد و با ديگران يكسان مى باشيد.
حضرت فرمود: آن ها از رحمت خدا محروم هستند و دروغ گو مى باشند.
سپس امام عليه السلام از جاى خود برخاست و پاى مبارك خود را بر زمين سائيد و اظهار نمود: به قدرت و اذن خداوند تبارك و تعالى ايجاد شو، پس ناگهان يك كشتى قرمز رنگ نمايان گرديد؛ و در وسط آن درّى سفيد رنگ و بر بالاى كشتى پرچمى سبز وجود داشت كه روى آن نوشته بود:
((لا إ له إ لاّ اللّه،محمّد رسول اللّه،علىّ ولىّ اللّه،يقتل القائم الا عداء،و يبعث المؤ منون، ينصره اللّه )) يعنى؛نيست خدائى جز خداى يكتا،محمّد رسول خدا، علىّ ولى خداست،قائم آل محمّد عليهم السلام دشمنان را هلاك و نابود میگرداند و خداوند او را به وسيله ملائكه يارى مى نمايد.
در همين بين متوجه شدم كه چهار صندلى درون كشتى وجود دارد،كه از انواع جواهرات ساخته شده بود،پس امام صادق عليه السلام روى يكى از صندلى ها نشست و دو فرزندش حضرت موسى كاظم و اسماعيل را كنار خود نشانيد؛و به من فرمود:تو هم بنشين.چون همگى روى صندلى ها نشستيم؛ به كشتى خطاب كرد و فرمود: به امر خداوند متعال حركت كن .
پس كشتى در ميان آب دريائى كه از شير سفيدتر و ازعسل شيرين تر بود،حركت كردتا رسيديم به سلسله كوه هائى كه از دُرّ و ياقوت بود؛و سپس به جزيره اى برخورديم كه وسط آن چندين قبّه و گنبد سفيد وجود داشت و ملائكه الهى در آن جا تجمّع كرده بودند.
هنگامى كه نزديک آن ها رسيديم با صداى بلند گفتند:ياابن رسول الّله ! خوش آمدى.
بعد از آن،حضرت فرمود:اين گنبدها و قبّه ها مربوط به آل محمّد،از ذريّه حضرت رسول صلوات الّله عليهم است،كه هر زمان يكى از آن ها رحلت نمايد،وارد يكى از اين ساختمان ها خواهد شد تا مدّت زمانى را كه خداوند متعال تعيين و در قرآن بيان نموده است:
ثمّرددنالكم الكرّة عليهم واءمددناكم با موال وبنين وجعلناكم اءكثرنفيرا(4) يعنى؛شما اهل بيت رسالت را مرتبه اى ديگر به عالم دنيا باز مى گردانيم... .
و بعد از آن،دست مبارک خود را درون آب دريا كرد و مقدارى درّ و ياقوت بيرون آورد و به من فرمود: اى داود! چنانچه طالب دنيا هستى اين جواهرات را بگير.
عرضه داشتم:ياابن رسول الله ! من به دنيا رغبت و علاقه اى ندارم،پس آن ها را به دريا ريخت و سپس مقدارى از شن هاى كف دريا را بيرون آورد كه از مُشک و عَنبر خوشبوتر بود؛و چون همگى،آن را استشمام كرديم به دريا ريخت؛و بعد از آن فرمود:برخيزيد تا به اميرالمؤ منين علىّ بن ابى طالب،ابو محمّد حسن بن على،ابو عبدالله حسين بن علىّ،ابو محمّد علىّ بن الحسين و ابو جعفر محمّد ابن علىّ سلام كنيم.
پس به امر حضرت برخاستيم و حركت كرديم تا به گنبدى در ميان گنبدها رسيديم و حضرت پرده اى را كه آويزان بود بلند نمود پس اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام را مشاهده كرديم كه در آنجا نشسته بود،بر حضرتش سلام كرديم.
سپس وارد قبّه اى ديگر شديم و امام حسن مجتبى عليه السلام را ديديم و سلام كرديم،تا پنج گنبد و قبّه رفتيم و در هر يک امامى حضور داشت تا آخر،كه امام محمّد باقر عليه السلام بود و بر يكايك ايشان سلام كرديم.
بعد از آن،حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم فرمود:به سمت راست جزيره نگاه كنيد، همين كه نظركرديم چند قبّه ديگر را ديديم كه بدون پرده بود،پس عرضه داشتم:ياابن رسول الله ! چطور اين قبّه ها بدون پرده است؟!
در پاسخ اظهار نمود:اين ها براى من و ديگر امامان بعد از من خواهد بود؛و سپس فرمود:به ميان جزيره توجّه نمائيد؛و چون دقّت كرديم گنبدى رفيع و بلندتر از ديگر قبّه ها را ديديم كه وسط آن تختى قرار داشت.
بعد از آن امام جعفر صادق عليه السلام فرمود:اين قبّه مخصوص قائم آل محمّد عليهم السلام است؛و سپس فرمود:آماده باشيد تا بازگرديم،و كشتى را مخاطب قرار داد و فرمود:به قدرت و امر خداوند متعال حركت كن،پس ناگهان بعد از لحظاتى در همان محلّ قرار گرفتيم.
سوره اسراء: 6
نوادرالمعجزات طبرى:ص 146،ح 15،مدينة المعاجز:ج 5،ص 302،ح 1633،دلائل الا مامة:ص 294،ح 249
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 768
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 23 شهريور 1391
|
|
يكى از اصحاب نزديك امام جعفر صادق عليه السلام به نام زيد شحّام حكايت كند:
روزى به همراه عدّه اى در محضر پربركت آن حضرت بوديم،يكى از شعرا به نام جعفر بن عفّان وارد شد و حضرت او را نزد خود فرا خواند و كنار خود نشانيد و فرمود:اى جعفر! شنيده ام كه درباره جدّم،حسين عليه السلام شعر گفته اى؟
جعفر شاعر پاسخ داد: بلى،فدايت گردم.
حضرت فرمود: چند بيتى از آن اشعار را برايم بخوان.
همين كه جعفر مشغول خواندن اشعار در رثاى امام حسين عليه السلام شد،امام صادق عليه السلام به قدرى گريست كه تمام محاسن شريفش خيس گرديد؛ و تمام اهل منزل نيز گريه اى بسيار كردند.
سپس حضرت فرمود:به خدا قسم،ملائكه مقرّب الهى در اين مجلس حضور دارند و همانند ما مرثيّه جدّم حسين عليه السلام را مى شنوند؛و بر مصيبت آن بزگوار مى گريند.
آن گاه خطاب به جعفر بن عفّان نمود و اظهار داشت:
خداوند تو را به جهت آن كه بر مصائب حسين سلام اللّه عليه،مرثيّه سرائى مى كنى اهل بهشت قرار داد و گناهان تو را نيز مورد مغفرت و آمرزش خود قرار داد.
بعد از آن،امام عليه السلام فرمود:آيا مايل هستى بيش از اين درباره فضيلت مرثيّه خوانى و گريه براى جدّم،حسين عليه السلام،برايت بگويم؟
جعفر بن عفّان شاعر گفت: بلى،اى سرورم.
حضرت فرمود:هر كس درباره حسين عليه السلام شعرى بگويد و بگريد و ديگران را نيز بگرياند، خداوند او را مى آمرزد و اهل بهشت قرارش مىدهد.(3)
3- اختيار معرفة الرّجال :ص 289،ح 508
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 849
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 23 شهريور 1391
|
|
ابن ابى ليلى - كه يكى از دوستان امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت نمايد:
روزى به همراه نعمان كوفى به محضر مبارک آن حضرت وارد شديم،حضرت به من فرمود:اين شخص كيست ؟
عرض كردم:
مردى از اهالى كوفه به نام نعمان مى باشد،كه صاحب راى و داراى نفوذ كلام است.
حضرت فرمود:آيا همان كسى است كه با راءى و نظريّه خود،چيزها را با يكديگر قياس مىكند؟
عرض كردم: بلى.
پس حضرت به او خطاب نمود و فرمود:
اى نعمان ! آيا مى توانى سرت را با ساير اعضاء بدن خود قياس نمائى؟
نعمان پاسخ داد: خير.
حضرت فرمود: كار خوبى نمى كنى،و سپس افزود:آيا مى شناسى كلمه اى را كه اوّلش كفر و آخرش ايمان باشد؟
جواب گفت: خير.
امام عليه السلام پرسيد: آيا نسبت به شورى آب چشم و تلخى مايع چسبناک گوش و رطوبت حلقوم و بى مزّه بودن آب دهان شناختى دارى؟
اظهار داشت: خير.
ابن ابى ليلى مى گويد:من به حضور آن حضرت عرضه داشتم:
فدايت شوم،شما خود،پاسخ آن ها را براى ما بيان فرما تا بهره مند گرديم.
بنابر اين حضرت صادق عليه السلام در جواب فرمود:همانا خداوند متعال چشم انسان را از پيه و چربى آفريده است؛و چنانچه آن مايع شور مزّه،در آن نمى بود پيه ها زود فاسد مى شد.
و همچنين خاصيّت ديگر آن،اين است كه اگر چيزى در چشم برود به وسيله شورى آب آن نابود مى شود و آسيبى به چشم نمى رسد؛و خداوند در گوش،تلخى قرار داد تا آن كه مانع از ورود حشرات و خزندگان به مغز سر انسان باشد.
و بى مزّه بودن آب دهان،موجب فهميدن مزّه اشياء خواهد بود؛و نيز به وسيله رطوبت حلق به آسانى اخلاط سر و سينه خارج مى گردد.
و امّا آن كلمه اى كه اوّلش كفر و آخرش ايمان مى باشد:
جمله (لا إله إلاّ اللّه)است،كه اوّل آن ((لااله)) يعنى؛هيچ خدائى و خالقى وجود ندارد و آخرش (الاّ اللّه) است،يعنى؛ مگر خداى يكتا و بى همتا.(1)
1- بحارالا نوار:ج 2،ص 295،ح 14،به نقل از علل الشّرايع.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 748
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 23 شهريور 1391
|
|
روزى يک نفر نصرانى به محضر مبارک امام جعفرصادق عليه السلام شرفياب شد و پيرامون تشكيلات و خصوصيّات بدن انسان سؤ ال هائى را مطرح كرد؟
امام جعفر صادق عليه السلام در جواب او اظهار داشت :
خداوند متعال بدن انسان را از دوازده قطعه تركيب كرده و آفريده است،تمام بدن انسان داراى 246 قطعه استخوان،و 360 رگ مى باشد.
رگها جسم انسان را سيراب و تازه نگه مىدارند،استخوان ها جسم را پايدار و ثابت مىدارند، گوشتها نگه دارنده استخوان ها هستند،و عصب ها پى نگه دارنده گوشت ها مى باشند.
سپس امام عليه السلام افزود:
خداوند دست هاى انسان را با 82 قطعه استخوان آفريده است،كه در هر دست 41 قطعه استخوان وجود دارد و در كف دست 35 قطعه،در مچ دو قطعه،در بازو يک قطعه؛و شانه نيز داراى سه قطعه استخوان مى باشد.
و همچنين هر يک از دو پا داراى 43 قطعه استخوان است،كه 35 قطعه آن در قدم و دو قطعه در مچ و ساق پا؛و يک قطعه در ران.
و نشيمن گاه نيز داراى دو قطعه استخوان مى باشد.
و در كمر انسان 18 قطعه استخوان مهره وجود دارد.
و در هر يک از دو طرف پهلو، 9 دنده استخوان است،كه دو طرف 18 عدد مى باشد.
و در گردن هشت قطعه استخوان مختلف هست.
و در سر تعداد 36 قطعه استخوان وجود دارد.
و در دهان 28 عدد تا 32 قطعه استخوان غير از فکّ پائين و بالا،موجود است.
و معمولا انسان ها تا سنين بيست سالگى، 28 عدد دندان دارند؛ولى از سنين 20 سالگى به بعد تعداد چهار دندان ديگر كه به نام دندان هاى عقل معروف است،روئيده مى شود.
بحارالا نوار:ج 47،ص 218،به نقل از مناقب ابن شهرآشوب:ج 3،ص 379
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 856
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 22 شهريور 1391
|
|
براساس یک ماجراى واقعى
مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت می خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم میآوردند. پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش میدیدند برایم میخواندند.
انگارشعرپرنده ها،فصل ها را نمى شناخت.
ردیف هایش اندوه داشت.
مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى كه درهمسایگى ات دفن شده بودند.
یادم مى آوردند.
پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مىدیدند برایم میخواندند.
انگارشعرپرنده ها،فصل ها را نمى شناخت.
ردیف هایش اندوه داشت.
مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى كه درهمسایگى ات دفن شده بودند.
در وزن ثابت زمان،پیاله پیاله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم و غبار روى سنگ قبر بى نامت را پاک میكردم.سكوت مرگ آور قبرستان لبخندهایم را بى رنگ میكرد.
مروارید هاى بدلى از گردنبند زمان مى ریخت،مثل روزهایى كه ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد.
یادم میآید از همان لحظه هایى كه چشم گشودم جاى دست هایت روى شانه هاى یخ زده ام خالى بود.
وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هایشان را با مادرانشان قسمت مى كردند من بودم و تنهایى.
یك روز بابا نشانى قبرت را داد.
مثل همه آدم هایى كه نمى دانند چطور باید مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى كنند بابا هم مانده بود چطور این خبرتكان دهنده را به من بگوید.
اما بالاخره گفت و از آن روز به بعد من ماندم و سنگ قبرى تنها.
وقتى بادهاى ملایم شروع به وزیدن میكردند بابا غصه دار مى شد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 815
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : شنبه 18 شهريور 1391
|
|
زنی است كه از لحاظ طول عمر.اگر درتاریخ گذشتگان بی نظیر نباشد،بطور قطع كم نظیراست.او نخستین امام خود علی(ع(را درک كرد و تا زمان امام هشتم حضرت رضا علیه السلام در این جهان زندگی كرد.هنگامی كه خدمت امام چهارم حضرت زین العابدین(ع)شرفیاب گردید یكصد و سیزده سال از عمرش می گذشت و ضعف پیری او را ناتوان و رنجور كرده بود.
اما از بركت دعای آن حضرت نیرو گرفت و سلامت از دست رفته خود را بار دیگر بكف آورد.با توجه باینكه امام رضا علیه السلام بعد از سال دویست هجری به شهادت رسیده است،میتوان اطمینان حاصل كرد كه"حبابه" تا حدود سال 195 زنده بوده است و بدین ترتیب عمر این بانوی با عظمت،از 160 سال هم متجاوز خواهد بود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 754
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 15 شهريور 1391
|
|
سعد ابن معاذ از اصحاب بزرگ پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم)از اهل مدينه بود،در جنگهاى اسلامى مانند جنگ بدر،احد،خندق و...شركت داشت،و در جنگ بدر پرچمدار طايفه اوس بود، اين مسلمان متعهد و تلاشگر،درجريان جنگ خندق،بر اثر تيرى كه از ناحيه دشمن به رگ اكحل او همان رگى كه هنگام رگ زدن،آن را نيشتر مى زنند رسيد از آن پس،بر اثر خونريزى روز به روز حال او رو به ضعف نهاد و بسترى گرديد.
او شهيد زنده و جانبازى مؤمن بود،كه در مسير شهادت قرار گرفته بود پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مكرر به عيادتش مى آمد و از او تجليل و احترام كرد،در لحظات آخر عمر او،پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم)در كنار بسترش مى آمد و از او پرستارى می نمود، و اين دعا را در حق او میكرد:خدايا! سعد در راه تو جهاد كرد و پيامبرش را تصديق نمود،روح او را به خوبى بپذير
صبح آن روزى كه سعد از دنيا رفت،جبرئيل بر پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم)نازل شد و عرض كرد: اى رسول خدا! چه كسى از امت هاى شما از دنيا رفته است،كه فرشتگان آسمان، روح او را به يكديگر مژده میدهند؟
پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم) به مسجد آمد،و از وفات سعد اطلاع يافت آن حضرت پس از نماز صبح همراه مردم به سوى خانه سعد حركت كردند،وقتى كه وارد خانه او شدند،ديدند بستگان او مشغول غسل دادن جنازه سعد هستند،پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم)در كنارى نشست،ناگاه ديدندآن حضرت زانوهاى خود را جمع كرد،علتش را پرسيدند،فرمود:فرشته اى فرود آمد،جا براى او نبود،به او جا دادم هنگامى كه او را برداشتند،رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) شخصا جلوى تابوت را گرفته بود...و فرمود:سوگند به كسى كه جانم در دست او است،هفتاد هزار فرشته: جنازه سعد را تشييع میكردند
طبق بعضى از روايات آمدن هفتاد هزار فرشته براى تشييع او از اين رو بود كه سعد به خواندن سوره توحيد،مداومت مى نمود
مقام سعد در درجه اى بود كه پيامبر(ص) به او فرمود:
مژده باد به تو،خداوند پايان عمرت را با شهادت،ختم كند،و عرش خدا از مرگ تو، به لرزه درآيد، وبه شفاعت تو،مسلمانان درقيامت به عدد موهاى حيوانات قبيله بنى كلب،واردبهشت میشوند.
رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) شخصا جنازه سعد را حنوط كرد و آن را تا قبرستان بقيع با سر و پاى برهنه و بدون عبا حمل نمود،و شخصا داخل قبر شد و جنازه سعد را به كمک حاضران در ميان قبر نهاد و روى قبر را با سنگ و خشت و خاک پوشانيد.
وقتى كار دفن به پايان رسيد مادر سعد كنار قبر آمد و گفت:هنيئا لک الجنه يا سعد:اى سعد! بهشت بر تو گوارا باد
رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) به مادر سعد فرمود:اى مادر سعد! چيزى را به طور جزم بر خدا حكم نكنفان سعدا قدا اصابته ضمه:همانا اكنون فشار قبر، سعد را گرفت پس از فراغ،مردم به خانه هاى خود مراجعت كردند،رسولخدا(صلى الله عليه و آله و سلم) نيز مراجعت نمود،در اين ميان،حاضران از آن حضرت پرسيدند:اى رسولخدا(صلى الله عليه و آله و سلم) ديديم كه شما به گونه اى با سعد رفتار كردى كه با احدى چنين نكردى،و با سر و پاى برهنه،جنازه او را حمل نمودى،و بدون عبا و رداء او را تشييع نمودى،گاهى طرف راست تابوت و گاهى طرف چپ آن را گرفتى،دستور غسل دادن جنازهاش را دادى،و نماز بر آن خواندى او را خود به خاك سپردى،در عين حال فرمودى:قبر،او را فشار میدهد چرا؟
پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم)در پاسخ فرمود:نعم انه كان فى خلقه مع اهله سوء:آرى، فشار قبر به خاطر كج خلقى سعد،با خانوادهاش بود.
عالم برزخ در چند قدمی ما
اشتهاردی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 857
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 15 شهريور 1391
|
|
«کوروش کبیر» و «پانته آ»
تابلویی که مشاهده می کنید،اثر «وینسنت لوپز» نقاش معروف اسپانیایی(قرن ۱۸) روایت کننده ی یکی از داستان های مشهور در تاریخ ایران باستان است.
در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است :
هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند،غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند.در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام« آبراداتاس»برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود.چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند،کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند.و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند،از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت.
پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد.اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد،بناچار پانته آ از کورش کمک خواست...کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند.هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد،به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند. می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:
«سوگند به عشقی که میان من و توست،کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند.زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»
آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد،اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت،سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود،خود را کشت. هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید،بر سر جنازه ها آمد...
از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 913
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 23 مرداد 1391
|
|
این روزها،از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده
گرفتار شدم ،دوستم با دیدن چهره استخوانی من،شوخی کرد و گفت:
«عزیزم،زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.»
از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم:
«عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»
دوستم با همدردی به من گفت:
«چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی.
غذا می پزی،لباس می شوری،بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری،
چه روز بارونی چه آفتابی،کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه.
از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»
دوستم آهی کشید و باز گفت:
«بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره.
عزیزم،منو نگاه کن.
چه برای کارچه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.»
از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم:
«درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.»
دوستم خندید و گفت:
«خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»
جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک در باره ی پسرم براش تعریف کردم.
گفتم:
چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد،
در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده میخورد.
خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد.
اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد.
چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم.
هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد
و با هیجان منو صدا کرد،تـو ذهنم باقی مانده
و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»
دوستم
از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت.
من ادامه دادم:
پری روز،برای معالجه،پسرم را به بیمارستان بردم.دکتر بهش گفت:
پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه.
پسرم پرسید:
دکتر،پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه،درسته؟
دکتر جواب داد:آره پسر باهوش.
پسرم بی درنگ به من گفت:
مامان خیالت راحت باشه
اگه مریض بشی از خون من استفاده میکنی و زود خوب می شی.
با شنیدن حرف های پسرم،آدم های اطرافم باغبطه به من نگاه کردند و گفتند:
با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید.
حرف هایم که تمام شد،دیدم صورت دوستماز اشک خیس شده است.
به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم.
تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی.
اما عزیزم باور کن که
زندگی با بچه ها زندگی
با بهترین عشق در دنیاست.»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 763
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 17 مرداد 1391
|
|
روزی یک مرد ثروتمند پسرک خود را به روستایی برد تا به او نشان دهد چقدر مردمی که در آنجا زندگی می کنند فقیر هستند آنها یک شبانه روز درخانه محقر یک روستائی به سر بردند.
در راه بازگشت مرد از پسرش پرسید:
این سفر را چگونه دیدی؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: در مورد آن بسیار فکر کردم.
و پدر پرسید: پسرم،از این سفر چه آموختی؟
پسر کمی تأمل کرد و با آرامی گفت:«دریافتم،اگر در حیاط ما یک جوی است اما آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد،اگر ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم اما آنها ستارگان درخشان را دارند،اگرحیاط ما به دیوار محدود است،اما باغ آنها بی انتهاست.
زبان پدر بند آمده بود.
در پایان پسر گفت:
پدر متشکرم،شما به من نشان دادی که ما حقیقتاً فقیر و ناتوان هستیم،خصوصاً به این خاطر که ما با چنین افراد ثروتمندی دوستی و معاشرت نداریم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 849
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 15 مرداد 1391
|
|
این روزها آدمها انگار بدست هم پیـــر میشوند نه به پای هم
صاحب دلى،براى اقامه نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران،همه او را شناختند؛پس،از او خواستند که پس از نماز،بر منبر رود و پند گوید.پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوى او بود.
مردصاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.آن گاه خطاب به جماعت گفت:
مردم! هر کس از شما که میداند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد،برخیـزد!
کسى برنخاست.
گفت:
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است،برخیزد! باز کسى برنخاست.
شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛
اما بـرای رفتن نیــز آماده نیستند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1049
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 15 مرداد 1391
|
|
به محضر مبارک علامه محمد تقى مجلسى گفت:آقا جان! دیوار به دیوار خانه ما یک همسایه دارم، خیلى آدم بى دینی است،چه کنم؟
جایم را هم نمى توانم عوض کنم،پول هم ندارم،زبانى هم ندارم که او را با خدا آشتى بدهم،چه کنم؟ فرمودند: ببین یک شب میتوانى دعوتش کنى،من هم مى آیم،دو کلمه با او حرف بزنم گفت:نمى دانم مى آید یا نه.
آمد به آن شخص لات مسلک گفت:ببخشید! ما همسایه شما هستیم،شما هر شب اینجا جلسه آواز طرب داری و تا صبح مشغول هستی،البته ما که مزاحمتان نیستیم،اما یک شب شام به خانه ما تشریف بیاورید.گفت: عیبى ندارد، فردا شب مى آیم.
آمدخدمت علامه مجلسی و گفت: آقا همسایه را دعوت کردم،فردا شب میآید.
فرمودند:من نمازم را میخوانم و مى آیم.
علامه زودتر آمدند و نشستند،آن لات،قلدر و چاقوکش هم پس از مدتی آمد،چشمش به علامه محمد تقى افتاد،اخمهایش در هم شدکه این را براى چه دعوت کرده اى؟ نه سلامى و نه علیکى، آمد و یک گوشه نشست و تکیه داد،سکوت کرد.
بعد گفت:یک سؤال دارم.
مرحوم مجلسى خیلى آرام فرمودند:بپرسید گفت:شما آخوندها در این دنیا چه مى گویید؟
ایشان فرمودند:ما که هیچ چیزى نمى گوییم،چون ما که از خودمان چیزى نمى گوییم.
یاقال الله،یا قال الرسول،یا قال امام المعصوم و...،ما از خودمان چیزى نمى گوییم.
علامه به آن لات گفتند:
شما چه مى گویید؟
گفت: ما اصل و فرع حرفمان این است که در این دنیا صفا داشته باش.
فرمودند:من معنى صفا داشته باش را نمى فهمم،گفت:شیخ!
تو عالمى،این همه درس خواندى،نمى دانى؟
فرمودند: نه،نمیدانم،صفا داشته باش یعنى چه؟
گفت:یعنى نمک کسى را چشیدى،نمکدان را نشکن.
گفت: عجب!بعد به آن لات گفتند:چند ساله هستى؟
گفت: به سن و سالم چکار دارى؟گفت:شصت سال.
فرمودند:در این شصت سال تا حالا نمک خدا را خوردى؟
آن لات سرش را پایین آورد،نمک خدا؟ ما که از رحم مادر نمک خدا را خوردیم،نکند الان یقه ما را بگیرد و بگوید نمکدان را شکستى؟ ما که شصت سال است نمکدان را شکسته ایم.بلندشد،مرحوم مجلسى فرمودند:کجا میروى؟بلند بلند گریه کرد و رفت.صاحبخانه دوید و گفت:آقا شام گفت:سیر شدم،چیزى نمى خواهم.برگشت و گفت:آقا چکارش کردى؟
علامه
فرمودند: معالجه شد،با خدا آشتى کرد
نویسنده:بهرام،آشیانه
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 781
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 15 مرداد 1391
|
|
شاهـــــراه مـــــــــــرگ
سلیمان نبى(ع) را فرزندى بـود نیک سیرت و با جمال.در كودكى درگذشت و پـدر را در ماتم خود گذاشت.سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مىسوخت.
روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند:« اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است.خواهیم كه حُكم كنى و ظالم را كیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى».
سلیمان گفت: «نزاع خود بگویید».
یكى گفت:«من در زمین،تخم افكندم تا برویَد و برگ و بار دهد.این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد».
آن دیگر گفت: «وى،بذر در شاهْراه افكنده بود و چون از چپ و راست،راه نبود،من پا بر آن نهادم و گذشتم».
سلیمان گفت:«تو این قدر نمىدانى كه تخم در شاهراه نمىافكنند كه از روندگان،خالى نیست».
همان دم،مرد به سلیمان گفت:
«تو نیز اینقدر نمىدانى كه آدمى به شاهراهِ مرگ است و چندان نگذرد كه مـرگ بر او پاى خواهد
نهاد،كه به مرگ پسر،جامه ماتم پوشیدهاى؟».
سلیمان دانست كه آن دو مرد،فرشتگان خدایند كه به تعلیم و تربیت او آمدهاند.پس توبه كرد و استغفار گفت.
كیمیاى سعادت،محمّد غزالى،به كوشش: حسین خدیو جم، تهران: علمى و فرهنگى، 1361، ج 2، ص 383.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 801
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 14 مرداد 1391
|
|
داستان زندگی دومین پیامبـر دنیــا،حضرت هِبَةُ الله،جناب شیث
خداوند تبارک فرمود:
ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَا كُلَّ مَا جَاء أُمَّةً رَّسُولُهَا كَذَّبُوهُ فَأَتْبَعْنَا
بَعْضَهُـم بَعْضـاً وَجَـعَلْنَاهُـمْ أَحَـادِیثَ فَبُعْـدًا لِّقَـوْمٍ لَّا یُـؤْمِنُونَ
سپس پیامبران خود را پىدرپى فرستادیم.هر بار كه پیامبرى به سوى امتش آمد تكذیبش كردند،ما نیز آنها را از پى یكدیگر هلاک نمودیم و آنها را عبرتها و داستانها كردیم.پس نابود باد قومى كه ایمان نمىآورند.(سوره مؤمنون : 44)
اولین کسى که بعد از رحلت آدم علیه السلام به مقام پیامبرى نائل آمد،حضرت شیث،هبة الله بود.او وصى و جانشین آدم شد و امانتهاى الهى و صحیفه هائى که جانب خداوند نازل شده و جمعا بیست و یک صحیفه بود، دریافت و جمع آورى و منظم نمود و سپس به نشر آن تعالیم و هدایت و راهنمائى فرزندان آدم که رفته رفته جمعیت قابل ملاحظهاى را تشکیل میدادند کمر بست.
از میان آثار بجاى مانده از آن صحیفـهها،این صحیفـه است که خـداوند به آدم وحى فرستـاد که:
«من تمام نیکىها و سعادتها را در چهار کلمه براى تو بیان میکنم.
آدم پرسید: آن چهار کلمه کدامند؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 855
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 14 مرداد 1391
|
|
سلطان عبدالحمیدمیرزا فرمانفرما(ناصرالدوله)
هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان میرود و در یکی از این مسافرتها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان میکند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند.چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا میشود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری میکند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمیدهند.
سردارحسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل میشود.افضل الملک نزد فرمانفرما میرود و وساطت میکند،اما باز هم نتیجهای نمیبخشد.سردار حسین خان حاضر میشود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس میکند،اما باز هم فرمانفرما نمیپذیرد.
افضل الملک به فرمانفرما میگوید:((قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است،پسر که گناهی ندارد.)) فرمانفرما پاسخ میدهد:((در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمیفروشد.))
همان روز پسرخردسال سردارحسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان میسپارد. دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار میشود.هرچه پزشکان برای مداوای او تلاش میکنند اثری نمیبخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی میکنند و به فقرا میبخشند اما نتیجهای نمیدهد و فرزند فرمانفرما جان میدهد.
فرمانفرما در ایام عزای پسر خود در نهایت اندوه بسر میبرد.در همین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما میشود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند میگوید:((افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند میبایست فرزند من نجات مییافت.))
افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری میدهد میگوید:((قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما میدانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوهی فرمانفرما ناصرالدوله نمیفروشد.))
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 813
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد...او آكواریومی شیشه ای ساخت و با دیواری شیشه ای دو قسمت كرد.در یک قسمت ماهی بزرگی انداخت و در قسمت دیگر ماهی كوچكی كه غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگ بود.
ماهی كوچک تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به آن غذای دیگری نمی داد...او برای خوردن ماهی كوچک بارها و بارها به طرفش حمله كرد،اما هر بار به دیواری نامرئی میخورد.همان دیوار شیشه ای كه او را از غذای مورد علاقش جدا میكرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی كوچک منصرف شد.او باور كرده بود كه رفتن به آن طرف اكواریوم و خوردن ماهی كوچك كاری غیر ممكن است.
دانشمند شیشه وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز كرد؛اما ماهی بزرگ هرگز به ماهی كوچک حمله نكرد.او هرگز قدم به سمت دیگر اكواریوم نگذاشت و از گرسنگی مرد.میدانید چرا ؟
آن دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت،اما ماهی بزرگ در ذهنش یک دیوار شیشه ای ساخته بود.یک دیوار كه شكستنش از شكستن هر دیوار واقعی سخت تر بود؛آن دیوار باور خودش بود.باورش به محدودیت.باورش به وجود دیوار.باورش به....
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1036
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.
لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست.
بالای سرش را نگاه کرد.تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کار را کردند.
او کلاه را از سرش بـرداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.به فکـرش رسید…که کلاه
خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمون ها هم کلاه ها را بطرف زمین پـرت کردند.
او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بـزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تأکید
کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیـر درختی استـراحت کرد و همان قضیـه برایش
اتفاق افتاد.او شروع به خاراندن سرش کرد.
میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.
نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه را از سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و
گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 899
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 12 مرداد 1391
|
|
|