زندگی با بهتـــرین عشـــق در دنیـــــا


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



 

 


 

این روزها،از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده

گرفتار شدم ،دوستم با دیدن چهره استخوانی من،شوخی کرد و گفت:
«عزیزم،زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.»
از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم:
«عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

دوستم با همدردی به من گفت:

«چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی.
غذا می پزی،لباس می شوری،بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری،
چه روز بارونی چه آفتابی،کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه.
از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»


دوستم آهی کشید و باز گفت:

«بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره.
عزیزم،منو نگاه کن.

چه برای کارچه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.»
از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم:
«درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.»


دوستم خندید و گفت:

«خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»
جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک در باره ی پسرم براش تعریف کردم.

گفتم:
چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد،
در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده میخورد.
خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد.
اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد.
چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم.
هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد
و با هیجان منو صدا کرد،تـو ذهنم باقی مانده
و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»

دوستم
از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت.

من ادامه دادم:
پری روز،برای معالجه،پسرم را به بیمارستان بردم.دکتر بهش گفت:
پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه.

پسرم پرسید:
دکتر،پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه،درسته؟

دکتر جواب داد:آره پسر باهوش.

پسرم بی درنگ به من گفت:
مامان خیالت راحت باشه

اگه مریض بشی از خون من استفاده میکنی و زود خوب می شی.
با شنیدن حرف های پسرم،آدم های اطرافم باغبطه به من نگاه کردند و گفتند:
با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید.

حرف هایم که تمام شد،دیدم صورت دوستماز اشک خیس شده است.
به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم.
تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی.


اما عزیزم باور کن که
زندگی با بچه ها زندگی
با بهترین عشق در دنیاست.»





:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 764
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 17 مرداد 1391
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com