روزی پيامبر،به همراه بلال،از کوچه ای می گذشتند.
بچه ها مشغول بازی بودند.
بچه ها تا پيامبر را ديدند،دور او حلقه زدند و دامنش را گرفتند و گفتند:
همان طور که حسن و حسين را بر شانه ی تان سوار می کنيد،ما را هم بر شانه ی خود سوار کنيد.
بچه ها هر يک گوشه ای از دامن پيامبر را گرفته بودند و با شور و اشتياق،همين جمله را تکرار می کردند.
پيامبر با ديدن اين همه شور و شوق،به بلال فرمودند:
«ای بلال! به منـزل بــرو و هر چه پيدا کردی،بياور تا خود را از اين بچه ها بخرم.»
بلال،با عجله رفت و با هشت گردو برگشت.
پيامبر،هشت گردو را بين بچه ها تقسيم کرد و بدين ترتيب،خود را از دست بچه ها رها کردند و به همراه بلال،به راهشان ادامه دادند.
در راه،پيامبر رو به بلال کردند و به مزاح گفتند:
«خدا برادرم،يوسف صديق را رحمت کند.
او را به مقداری پول بيی ارزش فروختند و مرا نيــز به هشت گردو معامله کردند.»
وقايع الأيام،ج 3 ص69.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 775
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0