عاشقم، در کوی جانان می روم جان در بغل
می برم بر دیدنش صد چشم حیران در بغل
سوختیم از حسرتش، چــاک گریبـان باز کن
چند خواهی داشتن آیینه پنهان در بغل
من حدیث عاشقــی با کس نمی گویـم ولی
چون توان پوشیدن این چاک گریبان در بغل؟
در بهای بوسه ای گر جان و سر خواهد ز من
می برم در پیش او هم این و هم آن در بغل
محتسب با می پرستان سخت گیری می کند
کاشکی امشب نبود این شیشه پنهان در بغل
حاجتــی گــر اوفتــد پیش کریمی می بــــــرم
کو نهد هر مور را ملک سلیمان در بغل
شاید آن شیرین شمایل بوسه ای بخشد به من
می برم در پیش او سی جزو قرآن در بغل
"نظمی" این قــول غـــزل با من نه امــــروزی بود
می روم در روز محشر نیز دیوان در بغل
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 791
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0