نه به انتـظار ياری,نه ز يـار انتظاری
غم اگر به كـوه گويم بگريـزد و بريـزد
كه دگر بدين گرانی نتـوان كشيد باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستارهای است باری
دل من! چه حيف بـودی كـه چنين ز كار مانـدی
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاری
نرسيد آن كه ماه به تـو پـرتـوی رساند
دل آبگينـه بشكن كه نماند جـز غباری
همه عمر چشم بـودم كه مگر گلی بخندد
دگر ای اميد خون شو كه فـرو خليد خاری
سحرم كشيده خنجر كه:چرا شبت نكشتهست
تـــو بكش كـه تـا نيفتـد دگـرم به شـب گــــذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
كه چو سنگ تيره ماندی همه عمـر بر مـزاری
چو به زندگان نبخشی تـو گناه زندگانی
بگـذار تا بميـــــــرد بـه بـر تـو زنـده واری
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم
منم آن درخت پيــری كه نداشت برگ و باری
سر بى پنـاه پيــری به كنار گير و بگذر
كه به غيـر مرگ ديگر نگشايدت كناری
به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها
بنگر وفـای يـاران كه رهــا كنند يـاری...
هوشنگ ابتهاج
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 558
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0