خوشــم با شمیــم بهـاری که نیست
غباری که هست و سواری که نیست
بـه دنبـــال ایـن ردّ خــــون آمـدم
پی دانـه هـای انـاری که نیست
مگـردیـد بیـهـوده ای همـرهان
به دنبـال آیینـه داری که نیست
به کـف سنـگــ دارم ولــی می دوم
پی شیشه های قطاری که نیست
تهمتن منــم تیـــــر گـر میـــزنــم
به چشمان اسفندیاری که نیست
دو فـصـل است تقــویـــم دلتنـگی ام
خزانی که هست و بهاری که نیست
سعید بیابانکی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 593
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0