روزی بهلول،نـزد خلیفه "هارون الرشید" نشستـه بود.
جمع زیادی از بزرگان هم خدمت خلیفه بودند.
طبق معمول،خلیفه هوس کرد سربه سر بهلول بگذارد.
در این هنگام صدای شیههی اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت:
بـرو ببین این حیوان چه میگوید،گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
این حیوان میگوید:مـرد حسابی!حیف از تو نیست با این "خJرها" نشسته ای؟
زودتر از این مجلس بیــرون بــرو؛ ممکن است که: "خـریت" آنها در تـو اثـر کند!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 551
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0