مردی به پیش زنش آمد و به او گفت:
"نمیدانم امروز چه كار خوبی انجام دادم كه یک جن به نزدم آمد و گفت كه یک آرزو كن تا من فردا برآورده اش كنم"
زن به او گفت:
"ما كه 16 سال اوجاقمون كوره و بچه ای نداریم،آرزو كن كه بچه دار شویم.
مرد رفت پیش مادرش و ماجرا را برای او تعریف كرد؛ مادرش گفت:
"من سالهاست كه نابینا هستم،پس آرزو كن كه چشمان من شفا یابد"
مرد از پیش مادرش به نزد پدرش رفت؛ پدرش نیز به او گفت:
"من خیلی بدهكارم و قرض و قوله زیاد دارم از اون فرشته تقاضای پول زیادی كن"
مرد هرچه كه فكر كرد هوای كدامشان را داشته باشد؟
كدام یک از این افـراد تقـدم دارند،زنـم؟ مــادرم؟ پـدرم؟
تا فردا راه چاره را پیدا كرد و با خوشحالی به پیش جن رفت و گفت:
آرزو دارم كه مـادرم بچـه ام را در گهـواره ای از طــلا ببیند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 618
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0