دنيــا به رو ی سينه ی من،دست رد گذاشت!
بر هـر چـه آرزو به دلـــــــم بـود،سد گـذاشت!
مادر،دو سيب چيد و به من داد و گفت:عشق!
اين را به پـای هر كـه فــرا می رسيد،گذاشت!
من سـيب زرد خـاطــــره را گـاز می زدم!
او سيب سرخ حادثه را در سبد گذاشت!
قبل از تولـدم به سه تا نقطـه میرسيد...!
امّـا به جــای روز تــولد عـــــدد گذاشت!
دنيــا شنيده بــود كه من شعر می شوم!
ناچار روی سينه ی من دست رد گذاشت!
پا روی پا گذاشتـم و دست روی دست!
تا يک نفر رسيد تن شيشه را شكست!
از حـد و مـــرز شيشه كمی بيشتــــر شدم!
حجمی شدم كه در بدنش دانه ای نشست!
هی جان گرفت در من و از من مـرا گرفت!
تا شد گياه در دل اين خاک ريشه بست!
هر شاخه اش جـوانه زد و شاخه شـاخه شد!
گل شد،بـزرگ شد و تن شيشـه را شكست!
از نـــو كسـی به داد دل شيـشـه می رسـد!
هی چسب میــزنـد و نمی داند آنچـه هست!
گلـــــدان زخــــــم خــــــــــورده ی قيمتيـست!
كه يک دانه در غريزه ی سردش به گل نشست!
ديگــر خيــــال زخـــــم و تـرک نيست بعد از اين!
ايـن دانــــــه مـــدرک سـر پـا بــودن مــن است!
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 406
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0