سپاهیان اسکندر کبیر.
خود را برای فتح شهری در آفریقا آماده میکردند:امّا دروازه های شهر بدونه مقاومت
گشوده شدند.تقریبــاً تمام جمعیت شهر را زنان تشکیل میدادند.چـرا که مــردان در
جنگ در برابر فاتحـان کشته شده بودند.در جشن پیـــروزی اسکندر خواست برایش
نان بیـاورند یکی از زنها یک سینی زرین پوشیده از جواهـرات با تکه ای نان در وسط
آن آورد.اسکندر فــــــــــــــــــــــــــــــــریاد کشید.
من که نمی توانم طلا بخورم من نان خواستم
زن پاسخ داد.
اسکندر در قلمــــرو خـود نــان نداشت؟ لازم بـود بــرای نــان این راه دراز را بپیماید؟
اسکندر به فتـوحـات خـود ادامه داد.امّا پیش از تـرک شـهر دستور داد روی یک تخته
سنگ حک کنند: مـن اسکندر کبیــــر تــا آفـــریقا آمـدم تـا از این زنــان بیــــاموزم...