خواهـم از دجلـه گلویی تـر کنم
شرح بدر و وصف سرلشگر کنم
ای خدا لطفی من وا مانـده را
عاصـی از کاروان جـا مانـده را
تـــا بـرافـــروزم چــراغ آه خـویش
شعله ور سازم دل گمراه خویش
آتشـــی در خــرمـن دلـــها زنــم
عاشقان را شعله در جان افکنم
امشبم دریای دل طوفانی است
آسـمان دیـــــده ام بـارانی است
باز امشب یـــاد یاران است و من
خاطرات این شهیدان است و من
من کیم جـــــامانده از یک کاروان
من کیم شمشیر تهمت را نشان
من کیم مولـود آهـی بـوده ام
غـرق دریـای گنـاهی بـوده ام
نیک می دانـم کدامم کیستم
اندر این دریا نمی هم نیستم
ای دل غافل خموشی تا به کی؟
درد دل را پـرده پوشی تا به کی؟
ای قلم بشکن سکوت خویش را
عرضـه می کن تحفـه درویـش را
از خــــدا می خــواه امـدادت کند
در طــریـق دوست ارشــادت کند
ای دل ایدل یـاوه گویی تـا به کی
پیش یاران شــرم رویی تـا به کی
دفتـــر خـونـیـن خــود را بـاز کن
ماجـرای عشــق را آغــاز کن...
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 533
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3