بس که در بیـماری هجـر تـو گریانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غمپرست
همچنان در آتش مهر تـو سـوزانـم چو شمع
رشتهی صبـرم به مقـراض غمت ببریده شد
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
گر کمیت اشـک گلگونم نبـودی گـرمرو
این دل زار نـزار اشـک بارانـم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانهی وصلی فرست
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
بی جمال عالمآرای تو روزم چون شب است
تا در آب و آتش عشقت گدازانـم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
چهره بنما دلبـرا تا جان بـرافشانم چـو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
تا منــور گــردد از دیـدارت ایـوانـم چـو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خـود ای نازنین
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
آتش مهـر تـو را حـافظ عجب در سر گـرفت
حافظ
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 376
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1