اینجا حـرف های یک دل است
اینجا غـــــربـت و غـــــم است
به سمت من نیــــــا كه با وجـودت
درد تنهایی من بیشتـر خواهد شد
بگذار رنج تنــــهـایی خـود را بكشم
من از زجر كشیدن در خودم لذت می برم
طاقتــم زیـاد است بـرای معلولیتـــم امّـــا
طاقت دردهایی كه فردا بر دل من میگذاری را ندارم
من طاقت رفتن تو را ندارم
به سـمت مـن نـیـــــــــــــا
با نگاه گیرایت صدایـم نكن
من فقط مسافری هستم كه تنها چند روز
در چشمـــــــــــان تــو میهمان خواهم بـود
زجرهایی كه احساس تو بر دل من خواهند گذاشت را
باخود بردار و از شهر تنـهایی من بــــــــــرو
من از احساس می ترسم،مرا ترسانده اند
من از محبت می ترســم،مــرا ترسانده اند
من از دوست داشتن هـراسانـــــــــــــــــم
من تا ابـد محكومــم به غــربت و تنــهـایی
من به سمت تاریكی ها كشیده شـده ام
من قــدر روشــنایـی را نمی دانـــم
من از شهر دوستیها فراری هستم
من تنها مسافری غریبه در این شهر بی هیاهو هستم و
خوب می دانم كه روزی در همینجا باید مـــــــــرگ خود را
با دردها و رنجهایـــم جشن بگیــرم
از من دور شو و به سمت من نیـــا
من زخــــم كهنـه ای بـر دل دارم...
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 375
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2