امشبو بدون قاشق یه جوری کنار بیاید!
صدای غرغر بعضیا بلند شد
یه نفر برگشت چادرش و با یه قاشق برگشت گفت مامانم گفته بود قاشق ببرا! من که قاشق دارم.
یه نفر دیگه رفت قاشقشو آورد داد دوستش
-اول تو بخور بعد من می خورم
یکی دیگه گفت:این بچه مذهبیا عرضه راه انداختن یه اردوام ندارن
یکی دیگه پیشنهاد داد:
خوب یه امشبو با نون بخوریم به جای قاشق!
مثل بروبچه های جنگ بعضیا هم ساکت بودن مشغول خوردن.
چند لحظه بعد مسئول رفت پشت بلندگو:
دوستان این فقط یه امتحان بود
از همه کسایی که عکس العمل مناسبی نشون دادن ممنونیم. قاشقا رو تحویل بگیرید.
قیافه بچه ها دیدنی بود.
چه اونایی که طاقت چند لحظه رو نیاورده بودن و چه اونایی که با صبوری یا ایثار این چند لحظه رو سپری کرده بودن.
*** *** *** *** ***
یه زیرپیراهن روی طناب آویزون بود معلوم بود تازه شسته شده.
گفتم لباسو بردارید قایم کنید جاش لباس منو بندازید رو زمین گِلی شه
اِ این لباس کیه افتاده اینجا؟؟
صدای دادش بلند شد
اااا فلان فلان شده ها کی لباس منو انداخته؟
چرا حواستونو جمع نمی کنید تازه شسته بودمش..
چند لحظه بعد وقتی سرو صداش خوابید بچه ها لباسشو آوردن.
سالم و ترتمیز!
این که افتاده رو زمین از اولم لباس تو نبوده.
لباس تو اینجاس.
تمیز و دست نخورده!فقط یه امتحان بود!
*** *** *** *** ***
یک هفته بعد «کنار نمازخونه»
چرا اینجا وایسادی؟
کفشم نیست
اِ اِ اِ کفشتــو بُــردن؟؟
لبخند میـزنه...نـه ... چیــزی نیست... پیـدا میشه!
*** *** *** *** ***
بچه ها به طـرز عجیبی صبــور شدن.
می دونن که هیچ اتفاقی نمیفته مگر اینکه حکمتی پشتشه.
فقط یک امتحان بـرای صبـور بـودن برای رو شدن زیبائیای رفتاری شون
چند لحظه بعد هر نقصی هست بـرطرف می شه
اگر چیـزی خراب میشه می دونن از اول مال اونا نبـوده
همه چیز پشت پـرده حاضر و آماده اس تا در دسترست قرار بگیره...همه چی زیـر سر مسئول اردوست!
نقل ازحاج آقاپناهیان
قال رسول الله صل الله علیه و اله