پادشاهى در میان بنى اسرائیل بود،و آن پادشاه قاضیى داشت،و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موسوم بود.و آن برادر،زن صالحه اى داشت که از اولاد پیغمبران بود.
و پادشاه شخصى را مى خواست که به کارى بفرستد.به قاضى گفت که:مرد قابل اعتمادی را طلب کن که به آن کار بفرستم.
قاضى گفت که: کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم.
پس برادر خود را طلبید و تکلیف آن امر به او نمود.او ابا کرد و گفت: من زن خود را تنها نمى توانم گذاشت.قاضى بسیار تلاش و اصرار کرد.ناچار پذیرفت و گفت:
اى برادر! من به هیچ چیز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم،و خاطر من بسیار به او متعلق است. پس تو به جای من مواظب او باش و به امور او برس،و کارهاى او را بساز تا من برگردم.قاضى قبول کرد و برادرش بیرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.
پس قاضى به مقتضاى وصیت برادر،مکرر به نزد آن زن مى آمد و از حوایج آن سؤال مى نمود و به کارهاى او اقدام مى نمود.و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکلیف زنا کرد.آن زن امتناع و ابا کرد.قاضى سوگند خورد که:اگر قبول نکنى من به پادشاه مى گویم که این زن زنا کرده است.گفت: آنچه می خواهى بکن؛من این کار را قبول نخواهم کرد.
قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت: زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است.پادشاه گفت که: او را سنگسار کن.پس آمد به نزد زن،و گفت: پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم.اگر قبول مى کنى مى گذرانم،و الا تو را سنگسار مى کنم.گفت:من اجابت تو نمى کنم؛ آنچه خواهى بکن.
قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و او را سنگسار کرد.تا وقتى که گمان کرد که او مرده است بازگشت.و در آن زن رمقى باقى مانده بود.
چون شب شد حرکت کرد و از گود بیرون آمد و بر روى خود راه مى رفت و خود را مى کشید تا به دیرى رسید که در آنجا راهبی مى بود.بر در آن دیر خوابید تا صبح شد.و چون راهب در را گشود آن زن را دید و از قصه او سؤال نمود.زن قصه خود را باز گفت.
دیرانى بر او رحم کرد و او را به دیر خود برد.و آن دیرانى پسر خردى داشت و غیر آن فرزند نداشت،و مالى زیاد داشت.پس دیرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحت هاى او التیام یافت و فرزند خود را به او داد که تربیت کند.و آن دیرانى غلامى داشت که او را خدمت میکرد.آن غلام عاشق آن زن شد و به او گفت:اگر به معاشرت من راضى نمى شوى جهد در کشتن تو مى کنم.گفت: آنچه خواهى بکن. این امر ممکن نیست که از من صادر شود.
گاه خداوند بندگانش را به سخت ترین آزمونها می آزماید و خوشا به حال کسی که صبر پیشه می کند و خشم خدا را به رضایت مردم نمی فروشد.
پس آن غلام آمد و فرزند راهب را کشت و به نزد راهب آمد و گفت: این زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى،الحال فرزند تو را کشته است.دیرانى به نزد زن آمد و گفت: چرا چنین کردى؟ مى دانى که من به تو چه نیکی ها کردم؟ زن قصه خود را باز گفت.دیرانى گفت که: دیگر نفس من راضى نمى شود که تو در این دیر باشى.بیرون رو.و بیست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دیر بیرون کرد و گفت: این زر را توشه کن،و خدا کارساز توست.
آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسید.دید مردى را بر دار کشیده اند و هنوز زنده است.از سبب آن حال سؤال نمود،گفتند که: بیست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بیست درهم قرض دارد او را بر دار مى کشند و تا ادا نکند او را فرو نمى آرند.پس زن آن بیست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد.آن مرد گفت که: اى زن هیچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد.مرا از مردن نجات دادى.هر جا که مى روى در خدمت تو مى آیم.
پس همراه بیامدند تا به کنار دریا رسیدند.
در کنار دریا کشتی ها بود و جمعى بودند که مى خواستند بر آن کشتی ها سوار شوند.مرد به آن زن گفت که: تو در اینجا توقف نما تا من بروم و براى اهل این کشتی ها به مزد کار کنم و طعامى بگیرم و به نزد تو آورم.پس آن مرد به نزد اهل آن کشتی ها آمد و گفت:در این کشتى شما چه متاع هست؟ گفتند: انواع متاع ها و جواهر.و این کشتى دیگر خالى است که ما خود سوار میشویم.گفت:قیمت این متاع هاى شما چند مى شود؟ گفتند:بسیار مى شود؛ حسابش را نمى دانیم.
گفت:من یک چیزى دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتى شماست.
گفتند:چه چیز است؟ گفت: کنیزکى دارم که هرگز به آن حسن و جمال ندیده اید.گفتند:به ما بفروش. گفت: مى فروشم به شرط آن که یکى از شما برود و او را ببیند و براى شما خبر بیاورد و شما آن را بخرید که آن کنیز نداند.و زر به من بدهید تا من بروم.آخر او را تصرف کنید.ایشان قبول کردند و کسى فرستاند و خبر آورد که چنین کنیزى هرگز ندیده ام.
پس آن زن را به ده هزار درهم به ایشان فروخت و زر گرفت. و چون او برفت و ناپیدا شد،ایشان به نزد آن زن آمدند و گفتند که: برخیز و بیا به کشتى.
گفت: چرا؟ گفتند: تو را از آقاى تو خریدیم.
گفت: آن آقاى من نبود.گفتند: اگر نمى آیى،تو را به زور مى بریم.آن زن را بر روى کشتى متاع سوار کردند و خود همه در کشتى دیگر در آمدند و کشتی ها را روان کردند.
چون به میان دریا رسیدند خدا بادى فرستاد و کشتى ایشان با آن جماعت همه غرق شدند و کشتى زن با متاع ها نجات یافت و باد او را به جزیره اى برد.
از کشتى فرود آمد و کشتى را بست و بر گرد آن جزیره برآمد،دید مکان خوشى است و آبها و درختان میوه دار دارد.با خود گفت که:در این جزیره مى باشم و از این آب و میوه ها می خورم و عبادت الهى می کنم تا مرگ در رسد.
هر گاه بنده ای با جدیت میخواهد به سمت کمال برود شیطان و نیروهایش بسیج می شوند اگر نتواند شخص مورد نظر را بفریبد اطرافیان او را می فریبد تا او را ابه گناه بیندازند.
پس خدا وحى فرمود به پیغمبرى از پیغمبران بنى اسرائیل که در آن زمان بود که: برو به نزد آن پادشاه و بگو که در فلان جزیره بنده اى از بندگان من هست.
باید که تو و اهل مملکت تو همه به نزد او بروید و به گناهان خود نزد او اقرار کنید و از او سؤال کنید که از گناهان شما در گذرد تا من گناهان شما را بیامرزم.چون پیغمبر آن پیغام را به آن پادشاه رسانید پادشاه با اهل مملکتش همه به سوى آن جزیره رفتند و در آنجا همان زن را دیدند.
پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: این قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا کرده است و من حکم کرده ام که او را سنگسار کنند،و گواهى نزد من گواهى نداده بود.
مى ترسم که به سبب آن،حرامى کرده باشم.مى خواهم که براى من استغفار نمایى.زن گفت که: خدا تو را بیامرزد.بنشین.
پس شوهرش آمد و او را نمى شناخت و گفت: من زنى داشتم در نهایت فضل و صلاح.و از شهر بیرون رفتم،و او راضى نبود به رفتن من.و سفارش او را به برادر خود کردم.چون برگشتم و از احوال او سؤال کردم برادرم گفت که: او زنا کرد و او را سنگسار کردیم.و مى ترسم که در حق آن زن تقصیر کرده باشم.از خدا بطلب که مرا بیامرزد.
زن گفت که: خدا تو را بیامرزد.بنشین. و او را در پهلوى پادشاه نشاند.
پس قاضى پیش آمد و گفت که: برادرم زنى داشت و عاشق او شدم و او را تکلیف به زنا کردم. قبول نکرد.نزد پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار کردم.از براى من استغفار کن.زن گفت: خدا تو را بیامرزد.
پس رو به شوهرش کرد که: بشنو.پس راهب آمد و قصه خود را نقل کرد و گفت:در شب آن زن را بیرون کردم و مى ترسم که درنده اى او را دریده باشد و کشته شده باشد به تقصیر من.گفت: خدا تو را بیامرزد.بنشین.
پس غلام آمد و قصه خود را نقل کرد.زن به راهب گفت که: بشنو.پس گفت:خدا تو را بیامرزد.پس آن مرد دار کشیده آمد و قصه خود را نقل کرد.
زن گفت که: خدا تو را نیامرزد.چون او بى سبب در برابر نیکى بدى کرده بود.
پس آن زن عابده به شوهر خود رو کرد و گفت: من زن توام. و آنچه شنیدى همه قصه من بود.و مرا دیگر احتیاجى به شوهر نیست.مى خواهم که این کشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در این جزیره بگذارى که عبادت خدا کنم.مى بینى که از دست مردان چه کشیده ام.
پس شوهر او را گذاشت و کشتى را با مال متصرف شد و پادشاه و اهل مملکت همگى برگشتند.
عینالحیات؛ علامه ملا محمدباقر مجلسى رحمة الله
:: موضوعات مرتبط:
داستان بلند ,
,
:: بازدید از این مطلب : 754
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0