وقتی روی موتور می نشستم،پایم به زور به زمین میرسید.چه جوری خودم را نگه می داشتم؟
ـ چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی می گی.
کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود.نفهمیدم کی است.کفری بودم،رد شدم و جوری که بشنود گفتم :"نمردیم و توی این برّ و بیابون بابا هم پیداکردیم."
باز گفت: "وایسا جوون.بیا ببینم چی شده."
چشمت روز بد نبیند.فرماندهمان بود؛همت! گفتم:"شما از چیزی ناراحت نباشید،من از چیزی دل خور نیستم.ترا به خدا ببخشید."
دستم را گرفت و من را کنارش نشاند.من هم براش گفتم چی شده.
کریمی چشم غره ای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل،که از آن طرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب.
حالا مگر خنده ی حاجی بند می آمد؟
من هم که جولان پیدا کرده بودم،حالا نخند کی بخند.یک چیزی می دانستم که زیر بار نمی رفتم.
کریمی ایستاده بودجلوی ما و آب ازهفت ستونش می ریخت.حاجی گفت:"زورت به بچه رسیده بود؟"
ـ نه به خدا،می خواستم ترسش بریزه.
ـ حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. خیلی کارِت داریم.
ازجیبش کاغذی در آورد و داد به دستم وگفت:"بیا این زیارت عاشورا رو بخون،با هم حال کنیم."
چشمم خیلی ضعیف بود،عینکم همراهم نبود و نمی توانستم این جوری بخوانم.حس و حالش هم نبود.
گفتم :"حاجی بیا خودت بخون و گریه کن.من هزارتا کار دارم."
وقتی بلند شدم بروم،حال عجیبی داشت.زیارت را می خواند و اشک می ریخت...
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 673
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0