روزی کسی به خیام خردمند،که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما بـه یـاد دارید دقیقا پدر بزرگ من،چه زمانی درگذشت؟!
خیام پرسید:این پرسش برای چیست؟
آن جوان گفت:من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و… .
خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی!
خداوند تـو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تـو به دنبال مردگانت هستی؟!… بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مـرده پرستان کاری نیست و از او دور شد!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 311
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0