ولى روز چهارم،جاثلیق (روحانى بزرگ مسیحی) به همراه مسیحیان بیرون رفتند و دعا كردند و در آن روز باران آمد.
مسلمانان روز پنجم به بیابان رفتند و نماز خواندند،ولى باران نیـامد،همین موضوع باعث سرشكستكى مسلمین و آبـرو ریزى شد،عده اى در حقانیت دین اسلام شک كردند،گفتگو و بگو مگو در این باره زیاد شد،و بنـابر این بـود كه روز ششم نیـز مسیحیان همراه جاثلیق خود به بیابان براى دعـا بروند،اگر آن روز نیز مثل
روز چهـارم باران میآمد،آبـروى مسلمانان در نـزد مسیحیان،بیشتــر می رفت،و شرمنـده و خـوار
مى شدند.
متوكل،بیاد امام حسن عسكرى علیه السلام كه در زندان بود،افتاد دستور داد آن حضرت را از زندان بیرون آوردند،متوكل به آن حضرت گفت:«ادرک دین جدک یا ابا محمد! اى ابومحمد،دین جدت (اسلام) را دریاب».
آن روز كه روز ششم بود،مسیحیان همراه جاثلیق به بیابان رفتند.
امام حسن عسكرى علیه السلام به همراه چند نفر از خدمتكاران نیز بیـرون رفتند،آنگاه آن حضرت به یكى از غلامانش فرمود:«تو نیز به میان جمعیت مسیحیان برو،هنكامى كه جاثلیق براى دعا دستهایش را به سوى آسمان بلند كرد،خود را به كنار او برسان،و در میان دو انگشت دست راستش،چیزى هست،آن را بگیر و بیاور».
آن غلام به میان مسیحیان رفت و در صف اول كنار جاثلیق ایستاد و همین كه او دستهایش را به طرف آسمان براى دعا بلند كرد،غلام بى درنگ در بین دو انگشت دست راست او استخوانى كه سیاه رنگ بود،برداشت،آن روز مسیحیان و جاثلیق هر چه دعا كردند،باران نیامد،و آسمان صاف و آفتابى شد.و مسیحیان شرمنده بازگشتند.
متوكل از امام حسن عسكرى علیه السلام پرسید: این استخوان چیست؟
امام علیه السلام فرمود:«این استخوان از قبـر پیغمبرى برداشته شده است،
و هر گاه استخوان بدن پیـامبرى آشكار گـردد باران مى آید».
به این ترتیب در آن روز،آبروى از دست رفته مسلمین،بجاى خود آمد،و عزت و سر بلندى اسلام در نـزد مسیحیان،حفظ گردید.
منبع:مناقب آل ابیطالب،ج 4،ص 425 -كشف الغمه،ج 3،ص 311.(نقل از کتاب «داستانهاى شنیدنى از چهارده معصوم علیهم السلام»،محمد محمدى اشتهاردى)
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 370
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4