دو راهب در مسیر زیارت خود،به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه،دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمی خواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند،منتظر ایستاده بود .
یکی از راهب ها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت.
راهب ها به راهشان ادامه دادند.
اما راهب دومی یک ساعت می شد که هی شکایت می کرد:"مطمئنا این کار درستی نبود،تو با یه خانم تماس داشتی،نمیدونی که درحال عبادت و زیارت هستیم؟این عملت درست بر عکس دستورات بود؟"
و ادامه داد:"تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی؟"
راهبی که خانم رو به این طرف رودخانه آورده بود،سکوت میکرد،اما دیگر تحملش طاق شد و جواب
داد:"من اون خانم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی؟! "
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 318
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7