توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ...
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت:ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ...آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ...همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت:چی مِخی نِنه؟
پیـرزن اومدجلو یک پونصدتومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت:
هَمینو گُوشت بده نِنه ...قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد
گفت:پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن ...
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت:
اینارو واسه سگت میخوای مادر؟پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره...سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره...
سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه...شیکم گشنه سَنگم مُخُوره...
جوون گفت نژادش چیه مادر؟
پیـرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه...اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت باربیذارم!
جوونه رنگش عوض شد...
یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیـرزن ...
پیـرزن بهش گفت: تُـو مَگه ایناره بـره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیـرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه ...
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 341
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4