گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید:
این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما،کاملا سرخورده شدم.
درویش خنده ای کرد و گفت:من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد.او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی،گدا اظهار ناراحتی کرد وگفت:من کاسه گداییم را در چادر تو جاگذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت:دوست من،گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند،نه در دل من،اما کاسه گدایی تـو هنوز تـو را تعقیب می کند.
در دنیا بودن،وابستگی نیست.وابستگی،حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 480
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3