مردی خانه ی بزرگی ساخت و یک آجر اضافه آورد.
او به فکر افتاد حالا که خانه ای دارد آجر اضافی را بفروشد و
دود و دمی راه بینـــدازد و شبـــــی را خـــــــوش بگــــــذارند.
به قول گفتنی"دنیا فقط دو روز است."
او آجر را فروخت و آن شب را به خوشی و شادمانی طی کرد.
چند روز بعد باز هوس خوشی به سرش افتاد.
او با ایـن فکر که" بـرداشتن یک آجـــر از دیوار خانه باعث خـرابی آن نمی شود"
یکی از آجرهای دیوارخانه اش را برداشت و فروخت و شبی دیگر را به خوشی
و خوبی گذارند.
او دیگر به خـــــوشی عـــــادت کرده بــود و هــــر روز یکـی از آجــــــرهای دیوار
خــانه اش را می فـروخت و شب را به شـادمانی می گـــــذراند تا اینـکه تمـام
آجرهای خانه اش را فروخت و فقط یک آجر برایش باقی ماند.
حالا او فقط یک آجر دارد و نمیداند با آن چه کار کند!!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1421
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3