مـرد جوان گفت:
نامش سامانتا است و در محله ما زندگی میکند.پدر ناراحت شد.صورت در هم کشید و گفت:من متأسفم به جهت این حرف که میزنم.اما تـو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست.
خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.
مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود.
با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت:مادر من میخواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.مادرش لبخند زد و گفت:نگران نباش پسرم. تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی.چون تو پسر او نیستی...!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 439
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1