در مطب دکتــر به شدت به صـدا در آمد
دکتر گفت: در را شکستی! بیـا تو ...
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بودبه طرف دکتر دوید و
گفت:آقای دکتر! مادرم ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس
می کنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است.
دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری
من برای ویزیت به خانه ی کسی نمیروم
دختر گفت:ولی دکتر،من نمیتوانم
اگر شما نیایید او می میرد!
و اشک از چشمانش سرازیــر شد
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود.
دختر،دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد،جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.او تمام شب را بر بالین زن ماند،تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد.
دکتر به او گفت:باید از دخترت تشکر کنی،اگر او نبود حتما" میمردی!
یک فرشته ی کوچک و زیبـا...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 541
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2