پاییز تنها فصلیه که از همون اولین روزش خودشو نشون می ده!
کاش همه انسانها مثل پاییز باشن
تا از همون روز اول رنگ و روی اصلیشون رو نشون بدن
دوباره پاییـــز
اما نه ((فصل خزان)) زرد!
دوباره پاییز
اما نه فصل اندوه و درد!
دوباره پاییز
فصل زیبای سادگی
دوباره پاییز،موسم شدید دلدادگی...
پاییــز که می شود
انگار از همیشه عاشق ترم
در تمام طول پاییز
نمناکی شب ها را
با تمام منفذهای پوستم
لمس می کنم
و چشمانم همه جا
نقش دیدگان تو را جستجو می کند
پاییز که می شود
همراه برگها رنگ عوض می کنم
زردو نارنجی می شوم و
با باد تا افقی که چشمانت
درآن درخشیدن گرفت
پیش می روم
و مقابلت به رقص درمی آیم
تا آن جا که باور کنی
تمام روزهایی که از پاییز گذشته
تا به امروز
همواره عاشقت بوده ام
پاییز که می شود
بی قراری هایم را در باغچه کوچکی
می کارم و آرام آرام
قطره های باران را
که روزهاست در دامنم جمع کردم
به باغچه می نوشانم
میدانم تا آخر پاییز
تمام بی قراری هایم شکوفه خواهد داد
و با اولین برف زمستان
به بار خواهد نشست
پاییز که می شود
بی آنکه بدانم چرا
بیشتر از همیشه دوستت دارم
و بی آنکه بدانی چرا
دلم بهانه ات را می گیرد
و پاییـــز امسال...
عشق جنس دیگری دارد و
معشوق خواستنی تر است...
کاش می دانستی!
پادشاه فصل ها
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران،سرودش باد
جامه اش شولای عریانی است
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نو میدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی
که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای
اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی است اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها،پاییـــز
پاییز برای بعضی ها دل انگیز است و برای بعضی ها غم انگیز…
برای من فصل سردی دلهاست…
فصل باریدن اشک ها…
فصل تنهایی قدم زدن روی برگهای نارنجی…
فصل رقصاندن آتش سیگار در سیاهی و سکوت شب…
اینروزها هوای دلم هم پاییــزیست…