از یک دکتر روانشناس که سالهای زیادی را صرف معالجه افراد افسرده کرده بود، پرسیدند:
در طول این سالها که بیماران افسرده،به شما مراجعه کردهاند،تا حالا شده با بیمار عجیبی هم روبهرو شده باشید؟
جواب داد:بله! یکی از عجیبترین خاطراتم در پارک اتّفاق افتاد.قضیه از این قرار است که یک روز تعطیل،درپارک نشسته بودم و روزنامه میخواندم.هوا آفتابی و دلپذیر بود.در همین وقت،شخصی نزدیک شد و گفت:
سلام آقای دکتر!».
جواب سلامش را دادم و گفتم:فرمایش؟
گفت:راستش من تعریف شما را از دیگران شنیدهام و میدانم که داروی ضدّ افسردگی،پیش شماست.مدّتها بود که میخواستم به شما مراجعه کنم و از شما کمک بخواهم؛امّا حقیقتش را بخواهید،سرم شلوغ است و وقت چندانی ندارم.الآن هم به صورت اتّفاقی،شما را دیدم«.
پرسیدم:مشکلتان چیست؟
گفت:راستش زندگی برایم تلخ شده.روحیهام خراب است.
مدّتهاست که یک دل سیر نخندیدهام.شادی،با دل من قهر کرده است.
من که همیشه از گفتگو با بیمارانم لذّت میبردم،روزنامه را کنار گذاشتم و گفتم:
آیا سعی کردهاید شاد باشید و نتوانستهاید؟
ـ بله آقای دکتر! همیشه دنبال شادی و شادکامی هستم؛ امّا انگار شادی،از من فرار میکند.
به چهره جوانِ مرد نگاه کردم و گفتم: ازدواج کردهاید؟
ـ بله آقای دکتر! دوبار ازدواج کردهام؛ امّا هر دوبارش به طلاق منجر شده.
ـ آیا با دوستان خود به مسافرت و تفریح میروید؟
ـ بله آقای دکتر! چند بار با دوستانم به سفر رفتهام؛امّا در سفر،کِسِل بودم و گاهی اوقات تلخی هم کردهام.به همین خاطر،سفر برای دوستانم زهر مار شده و دیگر حاضر نیستند که با من به سفر بروند.
ـ آیا سعی کردهاید خودتان را با کتاب و مطالعه، سرگرم کنید؟
ـ بله،گاهی کتاب میخوانم؛امّا هر بار که کتاب را تمام میکنم،غم عمیقی وجودم را پُر میکند و به گریه میافتم.
ـ به دیدن فیلمهای کمدی علاقهای دارید؟
این جور فیلمها را پیگیری میکنید؟
ـ راستش من خودم کمدین هستم ونمایشنامههای کمدی اجرامیکنم.
مردم هم با دیدن بازیهای من،حسابی میخندند؛
امّاخودم از بازیهای خودم و کمدینهای دیگر،هیچ لذّتی نمیبرم.
ـ ورزش میکنید؟
ـ به پیادهروی،خیلی علاقه دارم؛
امّا همیشه در طول پیادهروی،به فکر بدبختیها و قرض و قولههایم هستم.
خلاصه،نزدیک دو ساعت،من و آن مرد،با هم حرف زدیم.
من هم تا جایی که میتوانستم،راهنماییاش کردم.
آن مرد،با شنیدن راهنماییهایم،من حسابی خوشحال شد.
بلند شد،مرا در آغوش گرفت و شروع کرد به بوسیدن و تشکّر کردن.
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
صحبتهای آقای دکتر که به این جا رسید،افراد پرسیدند:
خب! این کجایش عجیب بود؟.
آقای دکتر گفت:
عجیب اینجا بـود که وقتی میخواستم به خانه برگردم،
دست کـــردم تـوی جیبـــم،دیــدم یارو، جیبـــم را زده!!.
منبع: http://postman13.mihanblog.com/post/1241
:: بازدید از این مطلب : 797
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1