بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری
داوود روزگاری با نغمـه زبـوری
یا مصر پرنباتی یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی از این صبوری
بازآمد آن قیامت با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی یا نور نور نوری
ای دلبر پریرین وی فتنه تو شیرین
دل نام تو نگوید از غایت غیوری
خورشید چون برآید خود را چرا نماید
با آفتاب رویت از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن آخر نه کم ز موری
باز آمـدست بازی صیـاد هـر نیــازی
ای بوم اگر نه شومی از وی چرا نفوری
باز آمـــد آن تجلــی از بارگـاه اعــلا
ای روح نعره می زن موسی و کوه طوری
والله صــلاح دیـنــی پیــوستـه در ظهوری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 800
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3