داستان کوتاه پادشاه و هفت فرزندش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود




پادشاهى بود که هفت زن داشت،اما هيچ‌کدام از آنها فرزندى به دنیا نیاورده بودند.

هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند،فايده نکرد.

روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که ميتواند زن هاى او را معالجه کند؛ به شرط آنکه پس از آن يک نان هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود اشک شادی.پادشاه قبول کرد.

درويش هفت سيب قرمز به او داد تا هر کدام از سيب ها را به يکى از زنهاى خود بدهد،شش تا از زن ها سيب‌شاه را خوردند و زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد دستش توى خميــر بود و مشغول پختن نان بود.

کار او که تمام شد،ديد نصف سيب او را خروس خورده است.

نصف ديگر آن را خورد.پس از نه ماه هر کدام از زنها پسری به دنیا آوردند؛ اما زن هفتم پسرش از پایين‌تنه مثل خروس بود.

پادشاه زن هفتم و پسر خود را به ‌جاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود.

بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.

پسرها بزرگ شدند.روزى،پادشاه خواست آنها را آزمايش کند.

به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم.

 پسرها گفتند: او را معرفى کند.

 هر سال گله‌هاى مرا غارت مى‌کند.

 پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او.رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ ميكردند.

کشاورزى به پسرها گفت:

اگر میخواهيد بسلامت از اين بيابان بگذريد،گاوها را طورى‌كه هيچ‌کدام زخمى نشوند از يکديگر جدا کنيد.

پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگه‌اى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مى‌جنگيدند.پسرها بدون اينکه قوچ ها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعه‌اى که ديو و پيــرزن جادوگر در آن زندگى ميکردند.

ديو که بوى پسرها به مشامش خورد به پيرزن گفت:پشت دروازه قلعه برو؛ من هم مى‌روم به هفت تو.اگر آدمیزاد سراغ مرا گرفت،بگـو خانه نيست.

 پيـــرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مى‌آيند.

گفت: باد می یاد، بارون می یاد، شش نفر به جنگ ما می یاد.

ديـو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟

 پيـــرزن گفت: شيرين.

 ديو گفت:بگذار داخل شوند.

 پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند.

ناگهان گرد و خاک شد.

پسرها وقتى چشم باز کردند،ديدند در زيرزمين زندانی اند.

خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديـو شده‌اند.

پسر هفتم پادشاه - يعنى پسر پاخروسى - وقتى خبر را شنيد،از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد.اول پيش پادشاه رفت و از او اجازه خواست.

پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد کيسه‌اى زر به او داد و  روانه‌اش کرد.

خروس‌پا در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد.رفت تا رسيد نزديک قلعه‌ ديو.

پيرزن او را ديد و گفت:باد می یاد، بارون می یاد، خروس‌پا به جنگ می یاد.

ديو پرسيد:تلخ است يا شيرين؟

 جادوگر گفت: تلخ.

 ديو گفت:من به هفت تو مى‌روم.اگر سراغ مرا گرفت،بگو خانه نيست.

 خرو‌س‌پا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد که جاى پنهان شدن ديو را بگويد.

بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت.

بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد.

برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند،اما براى خودشان ننگ مى‌دانستند که خروس‌پا با نصف بدن آدم آنها را نجات داده است.

اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.

گاو سفيدى که با گاو سياه مى‌جنگيد و خروس‌پا آنها را از هم جدا کرده بود از دور ديد که شش برادر چه کردند.

آمد سر چاه سنگ را با شاخ هاى خود کنار زد.

خروس‌پا بيــرون آمد و سوار گاو شد و خودرا به شهر رسانيد.

دراين موقع،درويشى آمدو به خروس‌پا گفت:

من همان قوچ سفيدم و آمده‌ام خوبى تو را جبران کنم.

حالا چشمهايت را ببند و باز کن.

خروس‌پا چشم هاى خود را بست.

وقتى آنها را بازکرد،ديدپاهاى او مثل پاهاى آدمیزاد شده است؛اما از درويش خبرى نبود.فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مى‌دويد.

به شهر رفت و به‌طورناشناس در جشنى که پادشاه به سبب برگشتن شش پسرش برپا کرده بود شرکت کرد.

شش برادر داشتند درباره‌ جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغ ها مى‌گفتند که خروس‌پا طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخ هاى ديـو را از خورجين خود در آورد.

پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند.چون پادشاه پير شده بود، پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکی اشک شادى باشد.


 

 

برگرفته از:«افسانه‌هاى لرستان»


 

 





:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1359
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com