نیروی دریایی سپاه از جمله نیروهای راهبردی در دوران دفاع مقدس بوده است که دوشادوش نیروی دریایی ارتش در آبهای استراتژیک خلیج فارس نقش بزرگی ایفا کرد.«منصور مزارعی» یکی از دریادلان سپاه است که در عملیاتهای مختلف شرکت جست و از نخستین کسانی بود که گروههای مقابله به مثل را تشکیل داد و درخلیج فارس از ایران اسلامی دفاع کرد.
در یکی از خاطرات وی که در کتاب «پای پیـاده روی آب» نقل شده،آمده است:چیـزی که برایم دردناک بود،این بود که چندین مجروح را وقتی به قایق آوردیم،شهید شدند.تا آنها را داخل قایق میآوردم،بلافاصله به شهادت میرسیدند.ناچار پیکر شهیدرا از قایق بیرون میانداختم و مجروح دیگری را سوار میکردم.با خود می گفتم:تا میتوانم،زندهها را باید جمع آوری کنم.
این صحنهها برایم خیلی تلخ بود.چند شب ادامه دادم.چشمانم دیگر امان از من بریده بود و بیم عفونت میرفت.آمدم به مقر و به فرمانده گفتم:حقیقتاً توان ندارم.در جمع آوری مجروحان از بیشهها،تمام بدنم زخمی و خونین شده بود. مرا به سنگری بردند که چند بهیار درآن مشغول به کار بودند.یکی از آنها گفت:شیمیایی شدهای؟
ـ نه. چشمم درد میکند.
ـ باید بروی بهداری تا در آنجا عکس برداری شود.
چفیه را از روی چشمم باز کرده،آن را باند پیچی کردند.کارشان که تمام شد،گفتند:تو باید به عقب اعزام شوی.دنبال برادرم گشتم؛ اما او را پیدا نکردم.مشکل بود به تنهایی عقب بروم.سرم گیج میرفت.داخل سنگر یکی از دوستان شدم.داشتند استنبلی میخوردند.غذایشان داخل یکی از جعبه فشنگهای کلاشینکف بود. بچهها تا مرا دیدند،شروع کردند به مسخره کردن.
ـ ها ها ها...چشمت پنچر شده؟
ـ حالا شدهای یک دزد دریایی واقعی.
از سنگر بیرون آمدم و سوار قایق شدم.سرم گیج میرفت و حالم خوش نبود.همین طور که داشتم سوار قایق میشدم،چشمم سیاهی رفت و با سر خوردم زمین و از هوش رفتم.چشم که باز کردم،دیدم روی برانکارد هستم. مرا داخل آمبولانس گذاشتند و آمبولانس حرکت کرد.مرا از خط به بیمارستان شرکت نفت در اهواز منتقل کردند.در بیمارستان،دکتری آمد بالای سرم و با لهجه خاصی گفت:باید برود به تهران؛ شیمیایی شده.چشمم هم پاره شده بود.
ما را سوار قطار کردند.در قطار،سالمترینشان من بودم.مابقی یا دستشان قطع شده بود یا پا یا شکمشان پاره شده بود.در مسیری که به طرف تهران میرفتیم،پزشکی آمد و پس از معاینه ما گفت:باید در اراک پیاده شوید! ما را به بیمارستانی در اراک بردند.جایی که ما را برده بودند،در واقع زایشگاه بود.به دلیل بالا بودن تعداد مجروحان،ناچار ما را در زایشگاه بستری کردند.تا ما را از آمبولانس بیرون آوردند،سی چهل نفر از مردم خونگرم اراکی به طرفم هجوم آوردند! هر کس سؤالی میکرد و چیزی میپرسید.
ـ از کجا آمدهای؟
ـ کجا مجروح شدهای؟
ـ آدرست کجاست. شماره تلفن بده با خانواده ات تماس بگیرم.
ـ شهید زیاد دادهایم؟
ـ بچه مـرا ندیدهای؟
ـ پول،لباس نمیخواهی؟
از آمبولانس مرا پیاده کرده و به اتاقی بردند.یکی پیراهنم را در آورد،دیگری کفشم را و آن یکی شلوارم را.از آن همه محبت شرم زده شدم.یکی پیراهن خونین مرا برای تبرک با خود برد.لباس بیمارستان تنم کردند.هنوز یک ساعت نشده بود که تلی از میوه،شیرینی و کمپوت دور و برم ریختند. احساس میکردم در میان خانوادهام هستم.
سر و چشمم را عکس برداری کردند.آزمایش خون و ادرار نیز گرفتند.معلوم شد کمی شیمیایی شدهام؛چشمانم آسیب جدی ندیده بود.دو سه روز دربیمارستان بستری شدم.در اتاقی که من بودم،پیـرزن بیماری نیز بستری بود؛یادم میآید غالب کسانی که به عیادت آن پیـرزن میآمدند، مریض خود را فراموش کرده،دور من جمع میشدند.
یکی برایم کفش آورد،یکی لباس و دیگری پول توجیبی.حتی یکی برایم یک دست کت و شلوار آورد.اولین باری بود که در عمرم کت و شلواردار میشدم.مرا از اراک به اصفهان اعزام کردند.در اصفهان،سالن خیلی وسیعی بود پر از مجروح؛من که حالا کت و شلوار هم پوشیده بودم،در میان آنها رئیس جمهور بودم!
جام جم آنلاین