علامه حلی خیلی زود فهمید مرد عرب بسیار با اطلاع و عالم است.چند سوال کرد تا بفهمد مرد عرب چه عیار علمی ای دارد.او هم همه را جواب داد.علامه از علم مرد عرب به وجد آمده بود،جواب تمام مشکلات علمیاش را یکی یکی میگرفت.
در بین سوال و جواب ها نظرشان متفاوت شد.
علامه فتوای عرب را قبول نکرد و گفت:
این فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و روایتی برای استناد ندارد.
مردعرب گفت:دلیل این حکم که من گفتم،حدیثی است که شیخ طوسی درکتاب تهذیب نوشته است.علامه گفت:این حدیث را درتهدیب ندیده ام.
مرد گفت:
درآن نسخه ای که تو ازتهذیب داری ازابتدا بشمارد،درفلان صفحه و فلان سطرپیدا میکنی.
علامه از شدت علم و دانستن غیب شک برد که شاید همراهش امام زمان(عجلالله تعالی فرجه الشریف) است.
ناگاه شلاق از دستش افتاد.
مرد عرب خم شد تا شلاق را بردارد.
علامه گفت:به نظر شما ملاقات با امام زمان(عجلالله تعالی فرجه الشریف)امکان دارد؟
مردعرب شلاق علامه را در دستش گذاشت و گفت:
چطور نمی شود درحالی که دستش در دستان توست.
علامه ازبالای مرکبش پایین افتاد و پای امام را بوسید و ازشوق زیاد بیهوش شد.
به هوش که آمد،هیچ کس در آنجا نبود.ناراحت شد و افسرده.
وقتی به خانه برگشت،کتاب تهذیبش را برداشت.
به صفحه ای که امام گفته بـود نگریست و حدیث را دید.
کنار حدیث و در حاشیه کتاب نوشت:
این حدیثی است که مولای من صاحب الامر من را به آن خبر دادند.
:: موضوعات مرتبط:
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 763
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2