آيه 9 سوره حشر در فضيلت كار انصار نازل شد
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 345
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
سهل بن سعد ساعدى مى گويد:جبّه اى از پشم سياه و سپيد براى پيامبر بزرگوار اسلام دوختم كه حضرت از ديدن آن به شگفت آمد و با دست مباركش آن را لمس كرده،فرمود: نيكو جبّه اى است.مردى اعرابى كه آنجا حاضر بود گفت:اين جبّه را به من عطا كن !حضرت بى درنگ آن را از تن مبارک برداشت و به او بخشيد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 380
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
پيشرفت روز افزون اسلام قريش را سخت ناراحت كرده بود
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 352
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
سعدبن ابى وقاص جوان نوزده ساله اى بود كه به دين مقدّس اسلام مشرّف شد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
دین را صفات،بسیار است.هر صفتی را،یکی از انبیا میبایست تا به کمال رساند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 344
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
مردى به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد،دعا كنيد كه خدا مرا به بهشت برد.فرمودند:من دعا مى كنم،اما تـو مـرا با اين امر كمک كن كه دعاى من مستجاب شود،و آن زياد سجده كردن و سجده هاى طولانى كردن است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 354
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
جابر انصارى مى گويد:
به پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم عرض كردم :
در شاءن على بن ابى طالب عليه السلام چه مى فرماييد؟
فرمود:
او جان من است !
عرض كردم :
در شاءن حسن و حسين عليه السلام چه مى فرماييد؟
حضرت پاسخ داد:
آن دو،روح منند و فاطمه،مادر ايشان،دختر من است.هر كه او را غمگين كند مرا غمگين كرده است و هر كه او را شاد كند،مرا شاد گردانيده است و خدا را گواه مى گيرم،من در جنگم با هر كس كه با ايشان در جنگ است و در صلحم با هر كس كه با ايشان در صلح است.
اى جابر!
هرگاه خواستى دعا كنى و مستجاب گردد،خدا را به اسم هاى ايشان بخوان،زيرا كه اسم هاى آنان نزد خداوند محبوب ترين اسم ها است.(1)
(1) بحار: ج 94، ص 21.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 375
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتـردوانى و تيـراندازى و امثال اينها خيلى علاقه نشـان مى دادند،زيرا اسلام تمرين كارهايى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
مردى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و پرسيد،اى رسول خدا! من سوگند خورده ام كه آستانه در بهشت و پيشانى حورالعين را ببوسم.اكنون چه كنم؟
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:پاى مادر و پيشانى پدر را ببوس.(يعنى اگر چنين كنى،به آرزوى خود در مورد بوسيدن پيشانى حورالعين و آستانه در بهشت مى رسى.)
او پرسيد: اگر پدر و مادرم مرده باشند،چه كنم؟
پيامبرصلى الله عليه و آله فرمود:قبر آنها را ببوس.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391
|
|
مهدی بلیغ معروف به آرسن لوپن ایرانی،کسی بود که کاخ دادگستری را فروخت.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 370
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 21 دی 1391
|
|
روزی خليفه هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت.
خليفه از روی شوخی از بهلول سوال نمود اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم؟
بهلول جواب داد پنجاه دينار خليفه غضبناک شده گفت:
ديوانه تنها لنگی كه به خود بسته ام پنجاه دينار ارزش دارد.
بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قيمت كردم.و الا خليفه قيمتی ندارد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 336
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : دو شنبه 18 دی 1391
|
|
آورده اند كه فضل بن ربيع در شهر بغداد مسجدی بنا نمود و روزی كه سردر مسجد را بنا بود كتيبه
كنند,از فضل سوال نمودند تا دستور دهد عناوين كتيبه را به چه قسم انشاء نمايند.
بهلول كه در آنجا حاضر بود از فضل پرسيد,مسجد را برای كه ساخته ای؟
فضل جواب داد برای خدا.
بهلول گفت اگر برای خدا ساخته ای اسم خود را در كتيبه ذكر نكن!!!
فضل عصبانی شده و گفت برای چه اسم خـود را در كتبيه ذكـر ننمايـم,مـردم بايد بفهمند بانی اين
مسجد كيست؟
بهلول گفت: پس در كتيبه ذكر كن بانی اين مسجد بهلول است.
فضل گفت:هرگز چنين كاری نمی كنم.
بهلول اگر اين مسجد را برای خود نمايی و شهرت ساخته,اجر خود را ضايع نمودی.
فضل از جواب بهلول عاجز ماند و سكوت اختيار نمود و بعد گفت هرچه بهلول میگويد بنويسيد.
آنگاه بهلول امر نمود آيه ای از قرآن كريم را نوشته و بر سردر مسجد نصب نمايند
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 354
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : دو شنبه 18 دی 1391
|
|
روزی هارون الرشيد مبلغی به بهلول داد كه آن را در ميان فقرا و نيازمندان تقسيم نمايد.
بهلول وجه را گرفت و بعد از چند لحظه به خود خليفه پس داد.
هارون علت آن را سوال نمود.
بهلول جواب داد كه من هرچه فكر كردم از خود خليفه محتاج تر و فقير تر كسی نيست اين بود كه من وجه را به خود خليفه رد كردم.
چون می بينم مأمورين و گماشتگان تـو در دكانها ايستـاده و به ضرب تازيانه ماليات و باج و خـراج از
مردم می گيرند و در خزانه تـو می ريزند و از اين جهت ديدم كه احتياج تـو از همه بيشتر است.
لذا وجه را به شما برگرداندم
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : دو شنبه 17 دی 1391
|
|
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.دوستان ملا گفتند:«ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی،ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 350
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : یک شنبه 17 دی 1391
|
|
روزی روزگاری بود
مردی بود که همیشه برای خواندن نماز به مسجد می رفت.
شبی آماده شد و لباس آراسته پوشید و راهی مسجد شد.
از قضا آن شب باران تندی شروع به باریدن کرده بود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 392
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
قضاوت امیرالمومنین،این فرزندمن نیست
در زمان خلافت عمر،جوانى به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد.و ناله سر میداد که:خدایا! بین من و مادرم حکم کن.عمر از او پرسید:مگر مادرت چه کرده است؟
چرا درباره او شکایت مى کنى؟ جوان پاسخ داد:مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیـز شیر داده.
اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص میدهم،مرا طرد کرده و میگوید:تو فرزند من نیستى!
حال آنکه او مادر من و...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 392
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
مردخبیثی روزی در کوچه ای راه میرفت و با خودش فکر میکرد که من هرگناه و خباثتی که وجود داشت انجام داده ام.این شیطان چه کار کرده که من نکرده باشم؟
پیـرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت:با من کاری داشتی؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
در داستان جالبى از امیر المؤمنین حضرت على(علیه السلام) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود:به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 383
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت:
اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بـود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بـود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت:خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت:من با این همه توانایی لیاقت بندگی خـدا را نداشتـم آنوقت تـو با این
همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت:
چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد:زیرا می دانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 855
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در چند سال قبل،محترمه علویه اى که مداومت بر نماز جماعت مسجد جامع داشت به بنده گفت مدتهاست که به جده ام صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام اللّه علیها متوسل شده ام براى نجاتم تا اینکه شب گذشته در عالم رؤیا آن حضرت را دیدم عرض کردم بى بى ما زنان چه کنیم که اهل نجات باشیم؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 400
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
تشرف،خدمت امام زمان
هوا تاریک بود.باران میبارید.باد تندی میوزید.سرمای سوزناک زمستانی طاقت را از بین میبرد. از شدت سرما بدنم میلرزید.
دندانهایم به هم میخوردند.
در آن سرمای سوزان هیچ کس نبود.به هر سو نگاه میکردم جز کوچههای تاریک،هیچ کس و هیچ چیز را نمیدیدم.
هراس سراسر وجودم را گرفته بود.
نگران بودم.نگران از اینکه کارم بی نتیجه بماند.
کنار در مسجد نشستم.
آتشی روشن کردم تا با آن مقداری قهوه درست کنم.
در فکر فرو رفتم:«چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه آمدم،این همه رنج و سختی را تحمل نمودم،بارخوف و ترس را حمل نمودم، اما او نیامد! تنها یأس و پشیمانی برایم باقی ماند.»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 427
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت:
بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد،بالاخره پیـرمـردی با ریش سفید از جابر خواست و گفت: آری من مسلمانم
جوان به پیـرمـرد نگاهی کرد و گفت با من بیـا،پیـرمـرد بدنبال جوان براه افتـاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیـرمـرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،پیـرمـرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیـرمـرد خستـه شد و به جـوان گفت که به مسجد بازگـردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیـرمـرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:
چـرا نـگاه می کنید،بـه عیسی مسیح قسـم کـه بـا
چند رکعت نمازخواندن کسی مسلمان نمی شود!!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 792
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 8 دی 1391
|
|
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت.راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانیها درمیان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بـود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعاً نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.انیشتین قبول کرد،اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هرحال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درآمد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.در این حین راننده باهوش گفت:سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیـز می تواند به آنها پاسخ دهد.سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
تاریخی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 447
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : جمعه 8 دی 1391
|
|
امام سجّاد علیه السّلام چنین اظهار داشت:اى عمو! رعایت تقواى الهى كن و از خدا بترس و در آنچه حقّ تو نیست ادعّا نكن،من تو را موعظه مى كنم كه مبادا در ردیف بى خردان باشى.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 462
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : سه شنبه 7 آذر 1391
|
|
روزی مردى به حضور امام سجاد (كه سلام خدا بر او باد) آمده و از امام چندتا سوال كرد و از آن حضرت پاسخ سوالهایش را گرفت.
وقتی مرد جوابش را گرفت،از پیش امام مرخص شد،ولی چند قدمی بیش نرفته بود كه دوباره نزد امام بازگشت و سوال دیگرى را مطرح نمود،و گویا تصمیم داشت همچنان به سوالات خود ادامه دهد.
امام سجاد(علیه السلام) براى آنكه به او بفهماند،دانستن براى عمل كردن است،نه انباشتن، رو به او كرد و فرمود:در كتاب مقدس "انجیل" نوشته شده است:مادام كه به آنچه میدانید،عمل نكردهاید،از آنچه نمى توانیدنپرسید[و به دنبال افزایش علم خود نباشید]،زیرا اگر به اندوختههاى علمی،عمل نگردد،حاصلی جز كفر و ناسپاسی برای صاحبش نداشته و موجب دورى او،از خداوند میگردد.
از من بگوى عالم تفسیر گوى را / گر در عمل نكوشى، نادان مفسرى
علم،آدمیت است و جوانمردى و شرف/ ور نه ددى بـه صورت انسان مصورى
بار درخت علم نباشد بجز عمل / با علم اگر عمل نكنى،شاخِ بىبرى
(سعدی(
متن روایت:
علی بن إبراهیم،عن أبیه،عن القاسم بن محمد،عن المنقری،عن علی بن هاشم بن البرید،عن أبیه قال:جاء رجل إلى علی بن الحسین علیه السلام فسأله عن مسائل فأجاب ثم عاد لیسأل عن مثلها فقال علی بن الحسین علیه السلام:مكتوب فی الإنجیل لا تطلبوا علم مالا تعلمون ولما تعملوا بما علمتم،فإن العلم إذا لم یعمل به لم یزدد صاحبه إلا كفرا ولم یزدد من الله إلا بعدا.
كافی - شیخ كلینی - ج 1 - ص 44 - 45
چهل داستان و چهل حدیث از امام زین العابدین علیه السلام، عبدالله صالحی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 442
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : سه شنبه 7 آذر 1391
|
|
یک لوستر بزرگ و گران قیمت در سال ۱۳۵۴ به آستان حضرت عبدالعظیم علیه السّلام هدیه شد كه تا مدّتها كانون توجّه بود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 479
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 3 آذر 1391
|
|
یكی از علمای بزرگ پس از آنكه مقطعی از درسش را در نجف به پایان می برد به تهران میآید و مقدّمات ازدواج ایشان فراهم میگردد.. .
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 473
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 3 آذر 1391
|
|
دو نفر از خادمین حضرت عبدالعظیم علیه السّلام با هم عهد می بندند كه هر كدام زودتر از دنیا رفت از خدا بخواهد دیگری را هم ببرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 495
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : جمعه 3 آذر 1391
|
|
شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 420
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 3 آذر 1391
|
|
کسی نزدامام صادق علیه السلام آمد و گفت:دست و بالم بسته شده و باغی دارم که قصد دارم آن را بفروشم اما کسی حاضر به خریدن آن نیست.کاری کن.
امام فرمود:توی باغت درخت خرمایی است ازآن بالا برو قطعه استخوانی را کلاغی آنجا آورده آن را بردار و در قبرستان خاک کن .
آن مرد همین کار را کرد در برگشت از قبرستان مردی به او گفت:
باغت را به من می فروشی.
گفت:بله ولی خیلی تعجب کرد نزد امام رفت و علت را جویا شد امام فرمود:
این قطعه استخوان متعلق به یک تارک الصلاه بودکه قبرش خراب شده بوده وآن کلاغ استخوان او را به باغ تـو آورده بوده.این تأثیر شومی انسان تارک الصلاه.
خدا به ما کمک کند که جزء نماز گزاران باشیم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 559
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 آبان 1391
|
|
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند،نشسته است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 495
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 آبان 1391
|
|
جوانی در حال مرگ بود،هر چه اطرافیان به او میگفتند بگو:
«أشْهَدُ أنْ لا إله إّلا الله وَ أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّدَاً رَسُولُ الله»
نمیتوانست شهادتین را بگوید و زبانش بند آمده بود
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 440
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 آبان 1391
|
|
عبدالله بن سوقه میگوید:امام رضا(ع) از کنار ما گذشت و با ما درباره امامت خویش بحث کرد، من و تمیم بن یعقوب سراج به امامت او قائل نبودیم و زیدى مذهب بودیم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 443
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 آبان 1391
|
|
نوزده سال تمام قافله سالار بود.
سوار اسبش میشد و کاروان می برد مکه.
آن سال هرچه اصرارش کردند،زیربار نرقت.
مثل بچه ها می نشست و گریه میکرد که:
«این همه رفتم و آمدم،آقا را ندیدم.چه فایده یک بار دیگر هم بروم؟»
*
اسب ها و شترها آماده حرکت بودند.
مثل هرسال اسب او جلوی همه بود.
توی خواب بهش گفته بودند:
«دل مردم را نشکن.امسال هم برو،دست خالی برنمی گردی.»
*
شب آخر،نیمه های شب،توی مسجدالحرام.
کسی زد روی شانه اش:«علی بن مهزیار را می شناسی؟»
سرش را تکان داد: «خودمم»
گفت: «دنبالم بیا.»
رفت. خیمه ای نشانش داد،وسط بیابان:«چرا معطلی؟ امام منتظر است.»
....
سحرخیز مدینه کی می آیی؟...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 496
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 26 آبان 1391
|
|
پروفسور سوار بر یک قایق
از یک سوی رودخانه ی«جامونا»به سوی دیگر میرفت.
او از مرد قایقران پرسید:«آیا ریاضیات میدانی؟»
مرد جواب داد:نه آقا.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 505
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 22 آبان 1391
|
|
جناب شیخ ابوالحسن خرقانی اگر بالاتـر از جناب مولانا نباشند پایین تر نیستند
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 474
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 21 آبان 1391
|
|
مـردی،اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد.همه آرزوی تملک آن را داشتند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 666
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 21 آبان 1391
|
|
به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید.پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید:در برخورد با افراد اجتماع"اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان"؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 580
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 21 آبان 1391
|
|
پـدر: دوست دارم با دختــری به انتخاب من ازدواج كنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب كنم
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 511
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 19 آبان 1391
|
|
مـرد جوانی نـزد پدر خود رفت و به او گفت:میخواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسید:نام دختــر چیست؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 438
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 19 آبان 1391
|
|
|