عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



شبى در بیابان مکه،از بی‌خوابی پای رفتن‌ام نماند.

سر بنهادم و شتربان را گفتم:دست از من بدار).  

پاى مسکین پیاده چند رود؟ * کز تحمل ستوه شد،بُـختى(۲)

تـا شود جسم فـربهى لاغـر * لاغـرى مـرده باشد از سختى 

ساربان گفت:اى برادر! حرم در پیش است و حرامى در پس(۳).

اگر رفتى،بـردى و گر خفتى،مردى. 

 

خوش است زیر مغیلان  به راه بادیه خفت*شب رحیل، ولى ترک جان بباید گفت (۴)

توضیحات:

 (۱) دست از من بدار: آسوده‌ام بگذار و دست از سرم بردار

(۲) بختی:(به ضم اول) نوعی شتر دوکوهانه‌ی قوی‌هیکل خراسانی‌ست.سعدی درجای دیگر گوید:«ما به سختی نمردیم و تو بر بختی بمردی!».معنی بیت:راهی را که شتر قوی به سختی می‌پیماید،ضعیف پیاده‌پای چه‌طور طی کند؟

 

(۳) حرم:(این‌جا) مکه * حرامی: دزد و راهزن

(۴) مغیلان: درختی‌ست خاردار * رحیل: عزیمت * معنی بیت: خسته‌گی سفر را شباهنگام با خفتن به زیر درخت مغیلان به در کردن،نکوست،اما باید خطر حمله‌ی رهزنان و ناگزیر،مرگ را نیز به جان خرید




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 2 ارديبهشت 1392

یکی از زهاد پانصد درهم بدهکار بـود حضرت رسول اکرم(ص) را در خواب دیـد که به او فرمود: به نـزد ابوالحسن کسائی بـرو او از مشاهیر نیشابور است و هرسال ده هزار برهنه را لباس می پو شاند و به او بگو رسولخدا به تو سلام می رساند و می فرماید:پانصد درهم قرض مرا ادا کن اگر از تـونشان صدق راخواست بگونشانی آن است که هرشب صدبار بر آن حضرت صلوات می فرستادی و دو شب است فراموش کرده ای.زاهد نـزد ابوالحسن رفت و خواب را ذکر کرد ابوالحسن چندان التفات نکرد.

زاهد گفت: مرا رسول خـدا به سوی تـو فرستاده و چنین نشانی داده است.چون نشانی را گفت ابوالحسن کسائی خود را از تخت فرو انداخت و خداوند را سجده کرد و گفت: این سری بود میان من و خدا که هیچ آفریده ای از آن خبر نداشت و اتفاقاً دو شب است به این ذکر توفیق نیافته ام. پس فرمود تا 2500 درهم به آن زاهد دادند و گفت هزار درهم برای بشارت که از آن حضرت به من آوردی و هزار درهم دیگرش پاداش قدم تو که نزد من آمدی و پانصد درهم دیگر محض اطاعت فرمان حضرت رسول خدا بوده و از آن شخص در خواست نمود که هر گاه تـو را احتیـاجی باشد باز به سوی من آیی.

بحارالانوار



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 26 فروردين 1392

 تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 578
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 23 فروردين 1392

بر گرفته از کتاب شریف داستانهاى عارفانه در آثار

(علامه حسن زاده آملى روحی له الفداه حفظه الله)



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 393
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 21 فروردين 1392

khayam ♥♥AloneBoy.com♥♥ خیام و مرده پرستان

روزی کسی به خیام خردمند،که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما بـه یـاد دارید دقیقا پدر بزرگ من،چه زمانی درگذشت؟!

خیام پرسید:این پرسش برای چیست؟

آن جوان گفت:من تاریخ درگذشت همه خویشانم  را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و… .

خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی!

خداوند تـو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تـو به دنبال مردگانت هستی؟!… بعد پشتش  را به او کرد و گفت مرا با مـرده پرستان کاری نیست و از او دور شد!

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 289
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 19 فروردين 1392

کلام شیوا و لهجه دلنشین این استاد اخلاق همچنان در اذهان مردم تهران باقی مانده است.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 303
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 10 فروردين 1392
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند.یک روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:‌
درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم.من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.
بنابر این شب كه شد یک كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:‌درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.
بنابـر این شب كه شد یک كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر بـرد و روی محصول او ریخت.
سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است.تا آن كه در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند.آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.


 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 332
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 10 فروردين 1392

یک حکایت عبرت آموز


نقل است "شاه عباس صفوی"رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد و دستورداد تا در سر قلیان­ها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده نمایند.
میهمان­هامشغول کشیدن قلیان شدند! و دود وبوی پهنِ اسب فضا را پرکرد،اما رجال-از بیم ناراحتی‌ شاه-پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی  در عمرشان،تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!

شاه رو به آنها کرده وگفت:«سرقلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند،آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است»همه ازتنباکو وعطر آن تعریف کرده وگفتند:«براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت»
شاه به رئیس نگهبانان دربار-که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد-گفت:«تنباکویش چطور است؟»رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم،پنجاه سال است که قلیان می‌کشم،اما تنباکویی به این عطر  و مزه ندیده ­ام!»

شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت:
مرده شوی تان ببرد که به خاطر حفظ  پست و مقام،حاضرید بجای تنباکو،پِهِن اسب بکشید و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه کنید.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 314
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 10 فروردين 1392

 عبادت ما و فضل خدا

در بنی اسرائیل زاهدی بود که هفتاد سال در صومعه ای خدا را عبادت می کرد.بعد از هفتاد سال به پیغمبر آن روزگار وحی آمد که به زاهد بگو عمرت را در عبادت من گذراندی همان گونه که قول دادم به فضل و رحمت خویش بیامرزمت.

زاهد گفت:

من را به فضل و رحمت خویش به بهشت بری؟

پس آن هفتاد سال عبادت چه می شود؟

پـروردگار در همان ساعت دردی را به سمت یکی از دندان هایش فرستاد و فریاد آن زاهد به هوا رفت و پیش پیامبر گریه و زاری نمود و شفا خواست.

وحی آمد:که هفتاد سال عبادت را بده و شفا بگیر.

زاهد قبول کرد.

فرمانی آمد از پروردگار کاینات که:

آن عبادت های تـو در مقابل درد دندان افتاد،چه ماند اینجا به جز فضل و رحمت من.

 

کشف الاسرار/ جلد 4



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 352
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 10 فروردين 1392


روزی از یک ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند،در جواب گفت:

اگر زن یا مـرد دارای ادب و اخلاق باشند: نمره یک می دهیم  1

اگر دارای زیبائی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم : 10

اگر پـول هم داشته باشند 2 تا صفر جلوی عـدد یک می گذاریم : 100

اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفر جلوی عـدد یک می گذاریم : 1000

ولی اگر زمانی عدد 1 رفت (اخلاق)؛ چیزی به جز صفر باقی نمی ماند، 000

صفر هم به تنهائی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد
و این یادآور کلام
 
حکیم ارد بزرگ است که می گوید:

نخستین گام در راه پیـروزی،آموختن ادب است و نکو داشت دیگران.

 

کتاب سرخ
 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 فروردين 1392
مـرد جوان  به حکیم ارد بزرگ گفت:تنهایم! و سکوت کرد سرش را پایین انداخت...

چند لحظه ایی ساکت بـود در همان حال،دوباره گفت:

کسی در کنارم نمی ماند نه دوست و نه ...

حکیم دست بر شانه اش گذاشت و گفت:مهربان باش تا هرگز تنها نشوی...

جـوان سرش را بلند کرد بـرق خاصی در چشمانش دیـده می شد.

حکیم بزرگ باز گفت:هیچ دری به روی مهربانان بسته نخواهد ماند.

کتاب سرخ

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 فروردين 1392

یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی،در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و در تمام این مدت به هم وفادارموندین،هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.

خانم گفت: اووووووووووووه! من می خوام به همراه همسر عزیزم،دور دنیـا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و...اجی مجی لا ترجی

دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود،چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:
باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پُـر رویی گفت: خب،این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقـط یک بار در زنـدگی آدم اتفـاق می افته، بنابر این،خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو،آرزوه دیگه
پری چوب جادوییش و چرخوند و...
اجی مجی لا ترجی
و آقا 92 ساله شد!

خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت:من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که:

مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند،به اشک به دنبالش خواهد دوید.  

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 318
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 فروردين 1392

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها درکنار گودال جمع شدند و وقتی دیدندکه گودال چقدرعمیق است به دو قورباغه

دیگر گفتند:که دیگر چاره ای نیست شما بـه زودی خواهید مُـرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام تـوانشان کوشیدند که از گودال بیـرون بپرند.

اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند:

که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مُـرد.

بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت.

سرانجام به داخل گودال پرت شد و مُــرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.

هر چه بقیه قورباغه ها فـریـاد می زدند که تلاش بیشتر فـایـده ای نـدارد او مصمم تر می شد تا

اینکه بالاخره از گودال خارج شد.

وقتی بیرون آمد.

بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرف های ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست.

در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

کتاب سرخ



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 543
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 فروردين 1392

هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و زن مصری اش فوزیه در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیله ی راه آهن جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند.

دریکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور میدهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بـوده دیوارها را موقتاً سفیدنمایند،و به این منظور با پـولی که از کدخدای ده می گیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیه ی دیوارها را ماست مالی کردند.


قدمت ریشه ی تاریخی این اصطلاح(ماست مالی) از شصت سال نمیگذرد،و ماجرای این ماست مالی مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بـود.

حکیم ارد بزرگ می گوید:

(فرمانروایان تنهاپاسخگوی زمان حال خویش نیستندآنها به گذشتگان و آیندگان نیز پاسخگویند(.

به یقین الان همه خوانندگان این حکایت در ذهنشان این سوال نقش می بندد که محمدرضا پهلوی و پدرش رضا شاه که در آن زمان زنده بود در بهبه جنگ جهانی دوم و آن همه خطر که ایران را تهدید می کرد چون سه سال بعد از تاریخ این ازدواج،نیروهای متفقین به ایران حمله نمودند چطور ذهنشان درگیر این حاشیه های خنده آور بوده است کاش در پی تجهیـز قشون و سرباز بـودند به جای رنگ و لعاب...

کتاب سرخ

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 318
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 فروردين 1392

 

آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بـود.

نامه شرکت بیمه،از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.

 

 

زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد.

آشپزخانه بـوی گاز می داد.

 

 

روی میز کار شوهرش نامه ای پیدار کرد.

 

«...پول بیمه عمر من برای زندگی تـو و بچه ها کافی خواهد بود...»


نوشته Monica Ware

 

ترجمه گیتا گرگانی

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 316
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 فروردين 1392

رامبد کیف مدرسـه را با عجله گوشـه ای پـرتـاب کــــرد و

بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود،رفت.

همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد.

پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود

در جیبش ریـخت و با سـرعت از خـانـه خـارج شد.

وارد مغازه شد.با ذوق گفت:ببخشید آقا !

یه کمربند می خواستم.آخه،آخه فردا تولد پدرم هست... .

مغازه دار میگه: به به.مبارک باشه.چه جوری باشه؟

چرم یا معمولی،مشکی یا قهوه ای، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت.

- فرقی نداره.فقط ...،فقط دردش کم باشه!!!

 

کتاب سرخ

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 317
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 فروردين 1392

به شیطان گفتـم:«لعنت بر شیطان»!
لبخنـد زد.

پرسیدم:«چـرا می خنـدی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تـو خنـده ام می گیـرد»
پرسیدم:«مگر چه کـرده ام؟»
گفت:«مـرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تـو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چـرا زمین می خورم؟!»
جواب داد:«نفس تـو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای.نفس تـو هنوز وحشی است؛تـو را زمین می زند.»
پرسیدم:«پس تـو چه کاره ای؟»
پاسخ داد:«هر وقت سواری آموختی،برای رم دادن اسب تـو خواهم آمد؛فعلاً برو سواری بیـاموز.»




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 314
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 2 فروردين 1392

خواجه ای به دیدن دوست خود رفت و غلام خود را برای نگهداری کفش های خود به همراه برد. میزبان برای اکرام مهمان خربزه ای شیرین پیش وی نهاد.

خواجه شروع به خوردن کرد و حین خوردن از قول گذشتگان در وصف خوبی خربزه صحبت می کرد که خربـزه تن فـربـه کند و سنگ گرده بزداید و...همین طور گفت تا به پوست رسید و گفت:به نیش کشیدن پوست خربزه دندان را جلا می دهد و بر روشنی چشم می افزاید.

غلام که دید خواجه حتی از پوست خربزه هم چیزی به او نمی دهد،کفش های او را نزد او نهاد و گفت:گذشتگان گفته اند کفش هایت را هم خودت نگهدار که برای سلامت پا لازم است.

امثال الحکم



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 758
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : دو شنبه 21 اسفند 1391

 

دختـری در یک خانواد فقيــر...هر چه پول داشت را خرج يک جعبه و يک كاغذ كادو كرد و آنـرا به پدرش هديه كرد...پدر جعبه را باز كرد.خالی بود.

با عصبانيت بر سر دخترش فرياد زد.مگه تـو نميدونی وقتی به كسی كادو ميدن بايد يه چيز توش باشه؟

دختـــر با چشمانی اشكبار گفت.

ولی پدر من برای تـو در اين كادو هــزاران بوسه گذاشته ام...و اين دفعه

پدر بـود كه اشک می ريخت.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 323
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 27 بهمن 1391

"مصر باسـتان"

http://malayeronline.com/images/stories/esfand/a1015825.jpg

یکروز همه مردم شهر در معبدجمع شده بودند،وقتی کاهن بزرگ واردمعبد شد،همه تعظیم کردند به جز یه نفر 

کاهن بزرگ گفت: این گستاخ کیست؟

عزیز مصر گفت:او بچه شاه عبدالعظیم است،به کسی باج نمی دهد!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 324
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 26 بهمن 1391

درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : یک شنبه 8 بهمن 1391

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟

مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او میخواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود:تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.

مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم… حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد…

تمام سعی مان را بکنیم،پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست…

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛

خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 359
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : یک شنبه 8 بهمن 1391

از بیل گیتس پرسیدند:
از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر
.

@ چه كسی؟
@
سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد.از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم.خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید.

گفت: این روزنامه مال خودت؛بخشیدمش؛بردار برای خودت.

 

 

 

 

 

گفتـم: آخـه من پـول خرد ندارم!
گفت:برای خودت! بخشیدمش!
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم.دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت:این مجله رو بردار برای خودت.
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش می‌بخشی؟!
پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛از سود خودم می‌بخشم.
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید.

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 656
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 2 بهمن 1391

مرحوم ابن حمزه طوسی-که یکی از علماء قرن ششم است-در کتاب خود آورده است: شخصی به نام بلطون حکایت کند:



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 329
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 1 بهمن 1391

همچنین یکی از درباریان متوکّل،معروف به ابوالعبّاس-که دائی نویسنده خلیفه بود - حکایت کند:



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 329
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : یک شنبه 1 بهمن 1391

عصرحكومت طاغوتى متوكل(دهمین خلیفه عباسى)بود،او امام حسن عسكرى علیه السلام را به جرم دفاع از حق،درشهر سامره به زندان افكنده بود،اتفاقاً در آن سال بر اثر نیامدن باران،قحطى و خشكسالى همه جا را فرا گرفته بـود،زمین هاى كشاورزى خشک شده بـود و دامها تلف شده بودند،مسلمانان سه روز پى در پى براى نماز استسقاء(طلب باران)به صحرا رفتند و نماز خواندند، ولى باران نیامد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 333
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 1 بهمن 1391

 

در عصر امام هادی(علیه السلام)شخصی بنام عبدالرحمن ساکن اصفهان و پیرو مذهب تشیع بود (با توجه به اینکه در آن زمان،شیعه در اصفهان کم بود) از عبدالرحمن پرسیدند چرا تو امامت امام هادی(علیه السلام) را پذیرفتی نه غیر او را.در پاسخ گفت:


 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 307
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : یک شنبه 1 بهمن 1391

دو راهب در مسیر زیارت خود،به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه،دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمی خواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند،منتظر ایستاده بود .

یکی از راهب ها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت.
راهب ها به راهشان ادامه دادند.

اما راهب دومی یک ساعت می شد که هی شکایت می کرد:"مطمئنا این کار درستی نبود،تو با یه خانم تماس داشتی،نمیدونی که درحال عبادت و زیارت هستیم؟
این عملت درست بر عکس دستورات بود؟"

و ادامه داد:"تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی؟"

راهبی که خانم رو به این طرف رودخانه آورده بود،سکوت میکرد،اما دیگر تحملش طاق شد و جواب
داد:"من اون خانم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی؟! "



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 299
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
ن : Bahram
ت : جمعه 29 دی 1391

 

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ...

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت:ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ...آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ...همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت:چی مِخی نِنه؟
پیـرزن اومدجلو یک پونصدتومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت:

 

هَمینو گُوشت بده نِنه ...قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد

 

گفت:پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن ...
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت:

 

اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره...سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز میخوره...

سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه...شیکم گشنه سَنگم مُخُوره...
جوون گفت نژادش چیه مادر؟

پیـرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه...اینا رو برا بچه‌هام میخام اّبگوشت باربیذارم!
جوونه رنگش عوض شد...

یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیـرزن ...
پیـرزن بهش گفت: تُـو مَگه ایناره بـره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیـرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه ...
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 308
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 24 دی 1391

دلم لک زده بود یک بار بروم و التماس دعایی بگویم.

می دانستم لطفش همیشه شامل حال ماست اما طلب دعا از محضرش لطف دیگری دارد.

توی این فکرها بودم که دیدمش.

ای پسر رسولخدا(ص) درخواستی داشتم؛در دعاهایتان یادی هم از ما بنمائید.

-فکر کرده ای یادتان را فراموش می کنیم؟

-می دانم که نه،اما ...

-هر وقت خواستی ببینی چقدر به یاد تو هستیم.ببین خودت چقدر یاد مائی.

....

یادم باشد بیشتر یادش باشم.نباید یادم برود

اصول کافی،ج 4،ص469



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 303
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : شنبه 23 دی 1391

 

آيه 9 سوره حشر در فضيلت كار انصار نازل شد



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 325
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391

سهل بن سعد ساعدى مى گويد:جبّه اى از پشم سياه و سپيد براى پيامبر بزرگوار اسلام دوختم كه حضرت از ديدن آن به شگفت آمد و با دست مباركش آن را لمس كرده،فرمود: نيكو جبّه اى است.مردى اعرابى كه آنجا حاضر بود گفت:اين جبّه را به من عطا كن !حضرت بى درنگ آن را از تن مبارک برداشت و به او بخشيد.




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 354
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391

پيشرفت روز افزون اسلام قريش را سخت ناراحت كرده بود



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 332
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391

سعدبن ابى وقاص جوان نوزده ساله‏ اى بود كه به دين مقدّس اسلام مشرّف شد.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 359
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391

دین را صفات،بسیار است.هر صفتی را،یکی از انبیا می‌بایست تا به کمال رساند.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 317
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391

مردى به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد،دعا كنيد كه خدا مرا به بهشت برد.فرمودند:من دعا مى كنم،اما تـو مـرا با اين امر كمک كن كه دعاى من مستجاب شود،و آن زياد سجده كردن و سجده هاى طولانى كردن است.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 332
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391

جابر انصارى مى گويد:
به پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم عرض كردم :
در شاءن على بن ابى طالب عليه السلام چه مى فرماييد؟
فرمود:
او جان من است !
عرض كردم :
در شاءن حسن و حسين عليه السلام چه مى فرماييد؟
حضرت پاسخ داد:

آن دو،روح منند و فاطمه،مادر ايشان،دختر من است.هر كه او را غمگين كند مرا غمگين كرده است و هر كه او را شاد كند،مرا شاد گردانيده است و خدا را گواه مى گيرم،من در جنگم با هر كس كه با ايشان در جنگ است و در صلحم با هر كس كه با ايشان در صلح است.
اى جابر!

 

هرگاه خواستى دعا كنى و مستجاب گردد،خدا را به اسم هاى ايشان بخوان،زيرا كه اسم هاى آنان نزد خداوند محبوب ترين اسم ها است.(1)


(1) بحار: ج 94، ص 21.

 




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 351
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391

 

مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتـردوانى و تيـراندازى و امثال اينها خيلى‏ علاقه نشـان مى ‏دادند،زيرا اسلام تمرين كارهايى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 331
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391

مردى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و پرسيد،اى رسول خدا! من سوگند خورده ام كه آستانه در بهشت و پيشانى حورالعين را ببوسم.اكنون چه كنم؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:پاى مادر و پيشانى پدر را ببوس.(يعنى اگر چنين كنى،به آرزوى خود در مورد بوسيدن پيشانى حورالعين و آستانه در بهشت مى رسى.)

او پرسيد: اگر پدر و مادرم مرده باشند،چه كنم؟

پيامبرصلى الله عليه و آله فرمود:قبر آنها را ببوس.


 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 341
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 22 دی 1391

مهدی بلیغ معروف به آرسن لوپن ایرانی،کسی بود که کاخ دادگستری را فروخت.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 340
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 21 دی 1391

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com