عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دو فرشته مسافر،برای گذراندن شب،درخانه ی یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.

این خانوار رفتـار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمان خانه ی مجلل شان

راه ندادند؛ بلکه زیـرزمین سـرد خانه را در اختیـار آنها گذاشتند.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 683
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 اسفند 1392

روزی حضرت موسی(ع)در ضمن مناجات به پروردگار خود عرض کرد خدایا میخواهم

همنشینی که در بهشت دارم ببینم چگـونه شخصی است جبـرئیل بر او نازل شد

و عـرض کـرد یا موسی فلان قصـاب در محل فلانی همنشین تو خواهد بود.حضـرت

موسی به درب دکان قصــاب آمده،دید جــوانی شبیـه شبگـردان مشغول فـروختن

گوشت است.

 

شامگاه که شد جـــوان مقـداری گـوشت برداشت و بسوی منــزل راهی شد.

موسی از پی او تا درب منزلش آمد و به اوگفت:مهمان نمی خواهی؟

جــوان گفت خوش آمدید او را به درون برد.

 

حضرت موسی دیـد جـوان غـذایی تهیـه نمود آنگاه زنبیـلی از سقف به زمیـن آورد و

پیـرزنی بس فرتوت و کهنسال را از درون آن بیـرون آورد او را شستـوشو داده غذایش

را با دست خویش به او خورانید.موقعی که خـواست زنبیـل را بجـای اوّل بیـاویزد زبان

پیــرزن به کلماتی که مفهـوم نمی شد حـرکت نمـود  بعد از آن جـوان بـرای حضـرت

موسی غـذا آورد و خوردند.

 

حضرت پرسید حکایت تـو با این پیــرزن چگونه است؟ عرض کرد این پیـرزن مـادر من

است چـون بضاعتی نیست که جهت او کنیـزی بخـرم ناچار خودم کمـر به خدمت او

بستـه ام.

 

حضرت پرسید آن کلماتی که به زبان جـاری کــرد چه بود؟

 

جوان گفت:هر وقت او را شستـوشو  میدهـم غـذا باو  می خورانم میگوید: خداوند

تـو را ببخشد و همنشین حضـرت موسی در بهشت باشی بهمان درجـه و جایگاه.

 

موسی(ع) فرمود:

ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند دعـای او را درباره ات مستجـاب گردانیده.

 

جبـرئیل به من خبـــر داد که در بهشت تـــو همنشین من هستی.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 493
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 اسفند 1392

روزی بهلول،نـزد خلیفه "هارون الرشید" نشستـه بود.

 

جمع زیادی از بزرگان هم خدمت خلیفه بودند.

 

طبق معمول،خلیفه هوس کرد سربه سر بهلول بگذارد.

 

در این هنگام صدای شیهه‌ی اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.

 

خلیفه به مسخره به بهلول گفت:

 

بـرو ببین این حیوان چه میگوید،گویا با تو کار دارد.

 

بهلول رفت و بر گشت و گفت:

 

این حیوان میگوید:مـرد حسابی!حیف از تو نیست با این "خJرها" نشسته ای؟

 

زودتر از این مجلس بیــرون بــرو؛ ممکن است که: "خـریت" آنها در تـو اثـر کند!

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 517
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 اسفند 1392

 

روزی لقمان در کنار چشمه ای نشستـه بود.

مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید:

چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟

لقمان گفت: راه بــرو.

آن مـرد پنداشت که لقمان نشنیده است.

دوباره سوال کرد: مگـر نشنیـدی؟

پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟

لقمان گفت: راه بــرو.

آن مـرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد.

زمانی که چند قدمی راه رفته بود،لقمان به بانگ بلند گفت:

ای مــرد،یک ساعت دیگـر بدان ده خواهی رسید.

مرد گفت: چـــرا اوّل نگفتی؟

لقمان گفت:

چون راه رفتن تـو را ندیده بـودم،نمی دانستم تند می روی یا کند.

حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 578
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 اسفند 1392

 

 

تولستوی نویسنده معروف روسی روزی در خیابانی راه میرفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.

زن بی وقفه شـروع به فحش دادن و بـد و بیـــراه گفتن کرد. 

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد،

تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت:

مادمازل من لئـون تولستـوی هستم.

زن که بسیار شرمگین شده بود،عذرخواهی کرد و گفت:

چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟

تولستوی در جواب گفت:

شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 511
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 30 بهمن 1392

 
 

دختـری روی یک اسکناس  یکصدهـزار ریالی نوشته بود:

 
پدرم واسه همین پولی که پیش توست

مـرا یک شب به دست صاحب خانه مان سپرد..

خــدایا چقدر می گیــری شب اوّل قبـــر قبل از
 
اینکه تو سوال کنی من بپـرسم چـــــــــــرا ؟!

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 465
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 30 بهمن 1392

asheghane www.patugh.ir 11 عکس های عاشقانه و رمانتیک

 
ﺩﺧﺘـﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ
 
ﺩﺧﺘـﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻮ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ
 
ﺩﺧﺘـﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﻣﯿـﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ
 
ﻭ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺳــﺘﺎﺕ ﺑﻪ ﺗـﻮ ﺣﺴﻮﺩﯾﺸـﻮﻥ ﺷﺪﻩ
 
ﺩﺧﺘـﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ،ﺑﺮﺍﺕ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ
 
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺕ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﺎﯼ ﻫﺮ ﺩﺧﺘـﺮﯼ ﺗﺮﻣـﺰ ﻣﯿـﺰﻧﯽ ﺑﻬﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ
 
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ  یه ﺭﻧﮓ ﺩﺧﺘــﺮ ﻣﯿـــﺮﯼ ﺑﯿـــﺮﻭﻥ
 
ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻓﺸﻨﺖ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺩﺧﺘـــﺮﺍ ﺑﻬﺖ ﻧﻪ ﻧﻤﯿﮕﻦ
 
ﺑﻌﻠﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺒﺎﺵ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺟﻨـﺲ ﺍﺭﺯﻭﻥ
 
ﺯﯾـﺎﺩ ﻣﺸﺘــﺮﯼ ﺩﺍﺭﻩ.........................................
 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 601
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 30 بهمن 1392

امـروز چه كار خوبی انجام دادم كه یک جن به نـزدم آمـد...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 585
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 29 بهمن 1392
 
جهانگردی به خانه یک روحانی رسید.
 
در خانه اش جز چند کتاب و یک زیرانداز چیزی ندید.
 
پرسید: پس اثاث منــزلت کـو؟
 
روحانی گفت:اثاث منزل تو کو؟
 
جهانگرد گفت: من مسافرم.
 
روحانی به آرامی گفت:من هم همینطور.
 
 


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 781
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 28 بهمن 1392

از مسافرت برگشت وقتی به خانه رسید فهمید که خانه و مغازه اش آتش گرفته

و همه کالاهای گـران بهایش سوخته و خاکستر شده اند و خسارت بزرگی به او

وارد شده است. فکر می کنید او چه کرد؟!

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 480
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 26 بهمن 1392

مردی،اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب

می کرد.همه آرزوی تملک آن را داشتند.بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهـاد کرد که

اسب را با دو شتر معاوضه کند،امّا مـرد موافقت نکرد.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 709
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 21 بهمن 1392

روزی در محضر امام علی علیه السلام نشسته بودم که ناگهان غلام سیاهی را

 

 

آوردند؛که به سرقت متّهم بود.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 399
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 19 بهمن 1392
حضرت ابوجعفر امام محمّد،باقرالعلوم صلوات اللّه علیه حکایت فرماید:
 
روزی امام علی بن ابی طالب علیه السلام در بین جمعی از اصحاب حضور داشت،
 
یکی از افراد اظهار نمود:یاامیرالمؤمنین!اگر ممکن باشد کرامتی برای ما ظاهرگردان
 
تا بیشتر نسبت به تو ایمان پیدا کنیم؟


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 462
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 19 بهمن 1392

شنیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمود: او را باور کن،او را باور کن.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 389
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 19 بهمن 1392

من گل نمی فروشم!

آدامس می فروشم!

دوستم که اونورخیابونه گل می فروشه!

این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین!

اگه عصبانی بشین قلبتون درد می گیره و مثل بابای من می برنتون بیمارستان،

دخترتون گناه داره…

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 360
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 18 بهمن 1392

زاهدی گوید: جواب چهار نفـر مــرا سخت تکان داد.

 

اوّل:مردفاسدی ازکنار من گذشت ومن گوشه لباسم راجمع کردم تابه اونخورد.او گفت:ای شیخ خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود!

 

دوّم:مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.گفت:تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

 

سوّم:کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را ازکجا آورده ای؟کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:تـو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

 

چهارم:زنی بسیار زیبــا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد.گفتم اوّل رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.گفت:من که غرق خواهش دنیاهستم چنان ازخود بیخود شده ام که ازخود خبرم نیست ؛تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 391
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 17 بهمن 1392

اکبر عبدی هم بازی مرحوم حسین پناهی،خاطره ای از همکار سابقش میگوید!!

اکبر عبدی میگوید:یک روز سر سریال بودیم...هـوا هم خیلی سرد بود.

حسین از ماشین پیــاده شد بدون کاپشن...

گفتم:حسین این جوری اومدی از خونه بیـــرون؟نگفتی سرما میخوری؟!

گفت:کاپشن قشنگی بود نه؟...گفتم: آره...

گفت:

من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش

داشت... من فقط دوستش داشتم...!

 

روحش شاد

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , تاریخی , ,
:: بازدید از این مطلب : 551
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 17 بهمن 1392

در اوّلین صبح عروسی،زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند.

ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.

امّا چون از قبل توافق کرده بودند،هیچکدام در را باز نکردند.

ساعتی بعد پدر و مــادر دختـــــر آمدند.

زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.

اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت:

نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.

شوهر چیـزی نگفت،و در را برویشان گشود.

امّــا این موضوع را پیش خـودش نگه داشت.

سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد.

پنجمین فرزندشان دختر بود.

برای تولد این فرزند،پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.

مــــردم متعجبانه از او پرسیدند:علت اینهمه شـادی و میهمانی دادن چیست؟

مــــــرد  بسادگی جواب داد: "چون این همون کسیه که در رو برویـم باز می کنه !"

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 391
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 15 بهمن 1392

پیـرمـردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت

با سرعت وارد بیمارستانشد و به پرستار گفت:

خواهش می کنم به داد این بچه برسید.

بچه ماشین بهش زد و فـــــــرار کرد.

پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.

پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.

خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم

پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

امّا دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:

این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

 

صبح روز بعد

 

همان دکتر سر مزار دختـــــر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 456
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 15 بهمن 1392
سپاهیان اسکندر کبیر.
 
خود را برای فتح شهری در آفریقا آماده میکردند:امّا دروازه های شهر بدونه مقاومت
 
گشوده شدند.تقریبــاً تمام جمعیت شهر را زنان تشکیل میدادند.چـرا که مــردان در
 
جنگ در برابر فاتحـان کشته شده بودند.در جشن پیـــروزی اسکندر خواست برایش
 
نان بیـاورند یکی از زنها یک سینی زرین پوشیده از جواهـرات با تکه ای نان در وسط
 
آن آورد.اسکندر فــــــــــــــــــــــــــــــــریاد کشید.
 
من که نمی توانم طلا بخورم من نان خواستم

 

زن پاسخ داد.

 

اسکندر در قلمــــرو خـود نــان نداشت؟ لازم بـود بــرای نــان این راه دراز را بپیماید؟

 

اسکندر به فتـوحـات خـود ادامه داد.امّا پیش از تـرک شـهر دستور داد روی یک تخته

 

سنگ حک کنند: مـن اسکندر کبیــــر تــا آفـــریقا آمـدم تـا از این زنــان بیــــاموزم...

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 14 بهمن 1392
 
عارفی را دیدند مشعلی و جامی آب در دست

پرسیدند کجا می روی؟

گفت: می روم با این آتش بهشت را بسوزانم و با این آب جهنم را خاموش کنم

تـا مـــــردم خــــــــــدا را فقـط عشـق به آن بپـرستند

نه بخاطر عیش و نوش در بهشت و ترس از جهنم...

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 438
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 14 بهمن 1392

سلامتیش صلوات



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 12 بهمن 1392

مشورت با همسر شايسته او را سعادتمند كرد

 

امام هفتم موسى ابن جعفرعليه السلام فرمود:

در بنى اسرائيل مرد شايسته اى بود كه همسر شايسته اى نيز داشت،شبى در خواب ديد كه به او خبر دادند،عمر تـو فلان مقدار است و چند سال را براى او معين كردن،و به او گفتند:خداوند مقدر كرده است نصف عمرت را در وسعت و ثـروت باشى و نصف ديگر را در تنگدستى باشى،حالا خودت انتخاب كن،كداميک را مى خواهى اول بگذرانى؟

 

آن مرد در خواب جواب داد:من همسر شايسته اى دارم كه شريک زندگى من است،با او مشورت مى كنم و جواب میدهم،چون صبح شدخواب خويش را با همسرش در ميان گذاشت،زنش گفت:نيمه اول را انتخاب كن،اوّل در عاقبت باشيم، شايد خداوند به ما رحم كند و نعمت خود را بر ما تمام كند.

شب بعد،همان شخص به خواب او آمد و پرسيد:تصميم تـو چه شد؟

 

آن مرد گفت:نيمه اوّل را انتخاب كردم،قبول شد،ازآن به بعد دنيا از هر طرف به او رو كرد و نعمتش زياد شد،همسرش به او گفت:به فاميلت و نيازمندان رسيدگى كن،به همسايه و برادرت خدمت كن و بخشش نما،تا اينكه نيمه اول تمام شد و آن وقت موعود فرا رسيد،باز آن مرد را در خواب ديد،اين بار به او گفت:خداوند متعال از اين كار خير تـو  تشكر نمود و مقدر نمود تا آخر عمر خود را در رفاه و ثـروت زندگى كنى.

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 475
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 5 بهمن 1392

علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیـزان نقل کردند که: استاد ما عارف برجسته «حاج میـرزا علی آقا قاضی» می‏ گفت:در نجف اشرف در نـزدیکی منزل ما،مادر یکی از دخترهای اَفَنْدی‏ها (سنی‏ های دولت عثمانی) فوت کرد.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 392
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 4 بهمن 1392

روزی شخصی در حال نمـاز خـواندن در راهی بـود و مجنـون

 

بدون این که متـوجه شـود از بیـن او و سجـاده‌اش عبـور كرد

 

مـرد نمازش را قطع كرد و داد زد هی چـرا بيـن من و خـدايم

 

فاصله انداختی؟

 

مجنون به خـود آمد و گفت من كه عاشق ليلی هستم تـو را 

 

نديدم تو كه عاشق خـدای ليلی هستی چگونه مـرا ديدی...!

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 423
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 17 دی 1392

قالی را از دزد خرید

 

روزی علامه جعفری در زمان بازگشت به منزل متوجه شد که دزدی از منزل ایشان فرشی برداشته و می برد.

دزد را تعقیب کرد و در سرای بوعلی بازار تهران،دید که دزد مشغول فروختن قالی است.

به حجره رفت و با پیشنهادی که هم به نفع حجره دار بود و هم دزد،قالی را خرید.

ولی شرط کرد که فروشنده قالی آن را تا منزل برایش حمل کند.

وقتی دزد به منزل استاد رسید،دستپاچه شد و از علامه معذرت خواست.

علامه بدون آن که به رویش بیاورد گفت:

«من که ندیدم تو از خانه من فرش را دزدیده باشی.من فقط قالی را از تو خریده ام.»

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 442
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 8 دی 1392

حضرت عیسی علیه السلام با مـردی سیاحت میکرد.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 482
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 6 آبان 1392

هر کس این را بخواند ناامید نگردد:

 

یا عُدَّتی عِندالعُدَد وَ یَا رَجَائِی وَ الْمُعْتَمَدُ وَ یَا کهفی وَ السَّنَدُ وَ یَا وَاحِدُ وَ یَا أَحَدُ

 

وَ یَا قُلْهُوَ اللَّهُ أَحَدُ أَسْئَلَکَ اللَّهُمَّ به حقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْخَلْقِکَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِی

 

خَلْقِکَ مِثْلَهُمْ أَحَداً انَّ تُصَلَّیعَلَیْهِمْ وَ انَّ تَفْعَلْ بِی (کَذَا وَ کَذَا).



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 401
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 مهر 1392


مرد جوانى که مربى شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود،

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 530
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 27 مهر 1392

کوهنوردی که تصمیم میگیره به تنهایی  قله رو فتح کنه . . .



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 374
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 27 مهر 1392

وصیت نامه مرد خسیس, خسیس بودن,خسیسی,وصیت نامهروزی مـرد خسیسی که تمام عمـرش را صرف مال انـدوزی کــرده

بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود،قبل از مرگ به زنش گفت:



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 371
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 13 مهر 1392

بهلول و الاغش

 

بهلول پای پیــــاده بــر  راهی می گذشت

 

قاضی شهر او را دید و گفت: شنیده ام " الاغت سقط شده " و تـو را تنها گذارده است!

 

بهلول گفت: تـــو زنده باشی یک موی تـــو به صد تا الاغ من می ارزد.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 484
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : سه شنبه 9 مهر 1392

كودكی ده ساله ای كه دست چپش در يک حادثه رانندگی از بازو قطع شده



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 422
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 26 مرداد 1392

درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریمخان زنـد عبـور میکرد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , تاریخی , ,
:: بازدید از این مطلب : 540
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : شنبه 26 مرداد 1392

 

یـادم بیــــاور رجـاییِ کاسه بشـقاب فـروشـم

هزینه موکت و نقاشی دفترکار زیاد شده بـود.

اعتراض کرد،بعد هم گفت:

مسئول این کار نصفش را می‌دهد و خودم نصفش را تا ریالی از بیت‌المال خرج نشود!

 
 
 


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 485
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 20 خرداد 1392

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
شنيده بودم،شخصى را مردم عوام تعريف مى كنند و از بزرگى و بزرگوارى او سخن مى گويند.فكر كردم به طورى كه مرا نشناسد،او را از نزديک ببينم و اندازه شخصيتش را بدانم.
يک روز در جايى او را ديدم كه ارادتمندانش كه همه از طبقه عوام بودند،اطراف وى را گرفته بودند.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 386
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 20 خرداد 1392

شب اول «سالن غذاخوری»


بچه ها تو سالن غذاخوری نشسته بودن به مسئول مربوطه گفتم بگو قاشق نداریم

شامـ ِ امشب آشه!  متأسفانه قاشق نیست.

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 403
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 8 خرداد 1392

درقرن دوم هجرى,مسئله سه طلاقه كردن زن دریک مجلس ويک نوبت,مورد بحث وگفتگوى صاحب نظران بـود.بسيارى از علماء و فقهاى آن عصر معتقد بـودند كه سه طلاق در يک نوبت - بدون اينكه رجوعى در ميان آنها فاصله شود- درست است.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 470
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 5 خرداد 1392

خانـوووووم….شــماره بـدم؟؟
خانوم خوشـگله برسونمت؟؟

 


 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 5 خرداد 1392

جعبه‌اى بزرگ پـر از مواد غذایى و سکه و طلا



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 376
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 1 خرداد 1392

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com