در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار
پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام
این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند
جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت:
سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد:من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است.
دیگر لازم نیست
بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم...!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1304
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 4 فروردين 1391
|
|
مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی میگذشت
و نـزدیک کندوی عسل رسید.از بــوی عسل دهانش آب افتاد
ولی کندو بــر بالای سنگی قرار داشت و هــر چه سعی کرد
از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.
دست و پایش لیـز می خورد و می افتاد…
هوس عسل،او را به صدا درآورد و فریاد زد:
ای مردم،من عسل میخواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود
و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش میدهم.
یک مورچه بالدار در هوا پرواز میکرد.صدای مورچه را شنید و به او گفت:
مبادا بروی…کندو خیلی خطر دارد!
مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!
بالدار گفت:آنجا نیش زنبـــور است.
مورچـه گفت:من از زنبــور نمی ترسم،من عسل میخـواهــم.
بالدار گفت:عسل چسبناک است،دست و پایت گیر می کند.
مورچه گفت:اگر دست و پاگیر میکرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!
بالدار گفت:خودت می دانی،ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار،
من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم،به کندو رفتن برایت گران تمام می شود
و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…
مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،
اگر هم نمی توانی جوش زیادی نــزن.
من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت میکند خوشم نمی آید!
بالدار گفت:ممکن است کسی پـیـــدا شود و ترا برسـاند
ولی من صلاح نمیدانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمیکنم.
مورچـه گفت:پس بیـهــوده خـودت را خستــه نکن.
من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:
یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.
مگسی سر رسید و گفت:
بیچاره مورچه! عسل میخواهی و حق داری،من تو را به آرزویت می رسانم…
مورچه گفت: آفـــرین،خدا عمــرت بدهد.تــو را می گویند حیـــوان خیـرخواه!!!
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت…
مورچه خیلی خوشحـال شد و گفت:
به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمیشود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند.
و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…!
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت
تا رسید به میان حوضچه عسل،
و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمیتواند از جایش حرکت کند…
مور را چون با عسل افتاد کار / دست و پایش در عسل شد استوار
از تپیدن سست شد پیوند او / دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت.آن وقت فریاد زد:
عجب گیری افتادم،بدبختی از این بدتر نمی شود،ای مردم،مرا نجات بدهید.
اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش میدهم !!!
گر جوی دادم دو جو اکنون دهم / تا از این درماندگی بیرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمی گشت،دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:
نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوس های زیادی مایه گرفتاری است…
این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش
پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری.
مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1267
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 اسفند 1390
|
|
باران میبارید.
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.
دکتر گفت در را شکستی!
بیــا تو.
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای با شنلی قرمز که خیلی پریشان بود به طرف دکتر
دوید و گفت: آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم
با من بیایید،مادرم خیلی مریض است…
دکتر گفت:باید مادرت را اینجا بیاوری،من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم.
دختر گفت: ولی دکتر،من نمیتوانم،اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر
شد.دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود.
دختر،دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد،جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.دکتر
شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص،تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.
او تمام شب را بر بالین زن ماند،تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او
گفت:باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت: ولی دکتر،دختر
من سه سال است که از دنیا رفت!! و به عکس و شنل قرمز دخترش در رخت آویز اشاره كرد...
دکتر به طرف شنل رفت لمس کرد شنل خیس بود.
به عکس نگاه کرد پاهای دکتر سست شد.
این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1312
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 اسفند 1390
|
|
در اوزاکای ژاپن،شیرینی سرای بسیار مشهوری بود،شهرت آن به خاطر شیرینی های خوشمزه ای بود که می پخت.
مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند،چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد،مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مـرد فقیــری با لباس های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ،صـاحب فروشگاه از پشت مغـازه بیـرون پـریـد و فروشندگان را به کنــاری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبـوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فـروشگاه را ترک میکـرد،صاحب فروشگاه همچنـان تعظیـم میکرد.
وقتی مشتری فقیر رفت،فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری های ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت:
مرد فقیر همه پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است،اما نه آنقدر که برای مرد فقیـر، خوب و با ارزش است.
منبع: عصرایران
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1567
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390
|
|
پادشاهى بود که هفت زن داشت،اما هيچکدام از آنها فرزندى به دنیا نیاورده بودند.
هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند،فايده نکرد.
روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که ميتواند زن هاى او را معالجه کند؛ به شرط آنکه پس از آن يک نان هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود اشک شادی.پادشاه قبول کرد.
درويش هفت سيب قرمز به او داد تا هر کدام از سيب ها را به يکى از زنهاى خود بدهد،شش تا از زن ها سيبشاه را خوردند و زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد دستش توى خميــر بود و مشغول پختن نان بود.
کار او که تمام شد،ديد نصف سيب او را خروس خورده است.
نصف ديگر آن را خورد.پس از نه ماه هر کدام از زنها پسری به دنیا آوردند؛ اما زن هفتم پسرش از پایينتنه مثل خروس بود.
پادشاه زن هفتم و پسر خود را به جاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود.
بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.
پسرها بزرگ شدند.روزى،پادشاه خواست آنها را آزمايش کند.
به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم.
پسرها گفتند: او را معرفى کند.
هر سال گلههاى مرا غارت مىکند.
پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او.رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ ميكردند.
کشاورزى به پسرها گفت:
اگر میخواهيد بسلامت از اين بيابان بگذريد،گاوها را طورىكه هيچکدام زخمى نشوند از يکديگر جدا کنيد.
پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگهاى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مىجنگيدند.پسرها بدون اينکه قوچ ها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعهاى که ديو و پيــرزن جادوگر در آن زندگى ميکردند.
ديو که بوى پسرها به مشامش خورد به پيرزن گفت:پشت دروازه قلعه برو؛ من هم مىروم به هفت تو.اگر آدمیزاد سراغ مرا گرفت،بگـو خانه نيست.
پيـــرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مىآيند.
گفت: باد می یاد، بارون می یاد، شش نفر به جنگ ما می یاد.
ديـو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟
پيـــرزن گفت: شيرين.
ديو گفت:بگذار داخل شوند.
پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند.
ناگهان گرد و خاک شد.
پسرها وقتى چشم باز کردند،ديدند در زيرزمين زندانی اند.
خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديـو شدهاند.
پسر هفتم پادشاه - يعنى پسر پاخروسى - وقتى خبر را شنيد،از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد.اول پيش پادشاه رفت و از او اجازه خواست.
پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد کيسهاى زر به او داد و روانهاش کرد.
خروسپا در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد.رفت تا رسيد نزديک قلعه ديو.
پيرزن او را ديد و گفت:باد می یاد، بارون می یاد، خروسپا به جنگ می یاد.
ديو پرسيد:تلخ است يا شيرين؟
جادوگر گفت: تلخ.
ديو گفت:من به هفت تو مىروم.اگر سراغ مرا گرفت،بگو خانه نيست.
خروسپا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد که جاى پنهان شدن ديو را بگويد.
بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت.
بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد.
برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند،اما براى خودشان ننگ مىدانستند که خروسپا با نصف بدن آدم آنها را نجات داده است.
اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.
گاو سفيدى که با گاو سياه مىجنگيد و خروسپا آنها را از هم جدا کرده بود از دور ديد که شش برادر چه کردند.
آمد سر چاه سنگ را با شاخ هاى خود کنار زد.
خروسپا بيــرون آمد و سوار گاو شد و خودرا به شهر رسانيد.
دراين موقع،درويشى آمدو به خروسپا گفت:
من همان قوچ سفيدم و آمدهام خوبى تو را جبران کنم.
حالا چشمهايت را ببند و باز کن.
خروسپا چشم هاى خود را بست.
وقتى آنها را بازکرد،ديدپاهاى او مثل پاهاى آدمیزاد شده است؛اما از درويش خبرى نبود.فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مىدويد.
به شهر رفت و بهطورناشناس در جشنى که پادشاه به سبب برگشتن شش پسرش برپا کرده بود شرکت کرد.
شش برادر داشتند درباره جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغ ها مىگفتند که خروسپا طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخ هاى ديـو را از خورجين خود در آورد.
پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند.چون پادشاه پير شده بود، پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکی اشک شادى باشد.
برگرفته از:«افسانههاى لرستان»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1394
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390
|
|
پسر فقیــری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد و فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند.
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختـــر جـوان احساس کـرد که او بسیار گرسنه است.
برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
دختـــر جــوان گفت: هیچ.
پسرک در مقابل گفت: از صمیـم قلب از شما تشکر میکنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد...سال ها بعد...
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.
پزشکان از درمان وی عاجز شدند. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.او بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیمار فرا رسید.
زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود.
او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت.
جمله ای به چشمش خورد.
”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است".
امضا دکتر هاروارد کلی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 887
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390
|
|
صفحه قبل 1 ... 11 12 13 14 15 ... 16 صفحه بعد
|