عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



در روزگار قدیم،پیرمردی بنام عبدالله که تمامی عمر را در بیابانها به تلخی روزگار بسر برده بود و در منتهای پیــری و خستگی هر روز به بیابان می رفت و با قد خمیده و دست و پای فرسوده،خار می کَند تا بوسیله آن معاش خود و خانواده اش را فراهم سازد.زندگی برای او و عیالش بسی سخت می گذشت.هرچه عبد الله پیرتر می شد زندگی آنها هم به مراتب سخت تر می گشت.

عبدالله برای گشایش کار و نجات از سختی نذر نمود تا هر صبح جمعه پیش از روشنایی صبح جلوی درب خانه خود را آب و جارو نماید تا خضر نبی، نظر و عنایتی فرماید.پس از چند دفعه یک روز صبح که همسر عبدالله مشغول آب و جارو بود پیرمردی با موهای سفید بلند و فروزان،از دور نمایان شد و چون نزدیک او رسید،گفت:به عبدالله بگو در سختیها مشکل گشا را یاد کن و دست از دامان او برمدار تا مدد بگیری.این بگفت و از نظر غایب شد.

زن به خانه آمده و آنچه دیده و شنیده بود برای عبدالله نقل نمود.عبدالله گفت: این شخص،نبی الله بوده؛ افسوس چیزی از او نگرفتی.خلاصه آن روز عبدالله کمی دیرتر از خانه روانه بیابان شد و عادت عبدالله این بود که در این فرصت کمی خار زیادتر می کَند، تا برای روزهای کوتاه برف و باران ذخیره باشد.

آن روز هم که به صحرا رسید،وقت گذشت و فرصت خار کندن نبود.با هزار امید رفت تا خارهای ذخیره شده اش را برداشته و روانه شهر شود.چون به محل خارها رسید اثری از آنها ندید؛رهگذری تمام آنها را سوزانده بود.عبدالله حیران وسرگردان چند دانه اشک به یاد زندگانی تلخ و بخت برگشته ریخت و چندین مرتبه مشکل گشا؛حضرت علی؛ امیرالمومنین(ع) را یاد نموده،روی زمین افتاد. پس از لحظه ای سواری نورانی رسید،سر او را گرفت و او را دلداری داده و چند سنگ فروزان به او داد و فرمود:این سنگها را بفروش و امرار معاش کن و هر شب جمعه ما را یاد نما.این بگفت و از نظر عبدالله پنهان شد.

عبدالله شکر خدای به جا آورد و سنگها را در توبره نهاده و روانه شهر شد.چون به خانه رسید، سنگها را بیرون آورده روی طاقچه اتاق گذاشت و شرح حال آنچه دیده برای زن و فرزندان خود ذکر نموده به هریک وعده و دلداری میداد.چون تاریکی شب فرا رسید،کلبه عبدالله از نور آن سنگها چون روز،روشن شده بود. عبدالله دانست که سنگها گوهر شب چراغند.

آن شب از شادی به خواب نرفتند.چون صبح شد،عبدالله سنگها را برداشته در محلی پنهان نموده و یک دانه از آنها را به بازار برد.جواهرفروشی آن پاره سنگ را به قیمت گزاف خرید.عبدالله شکر نمود و پوشاک و خوراک خریده برای زن و فرزندان خود آورد.کم کم زندگانی را توسعه داده و برای خود و سه دخترش قصرهای باشکوه مهیا نموده و از زحمت خار کندن در بیابان راحت شد و چون زندگانی آنها از هر جهت مهیا شد،عبدالله را خیال حج و زیارت خانه خدا در سر افتاد؛اسباب سفر آماده نمود و به قصد حج روانه شد و به زن و سه دخترش سفارش نمود تا قصیده مشکل گشا را از یاد نبرند و هر شب جمعه آن را بیان نمایند.

در غیاب عبدالله روزی دختر پادشاه از کنار قصر عبدالله گذرش افتاد.چون شُکوه آن را دید در شگفت شد.پرسید:این دستگاه شاهانه از کیست؟ داستان پیرمرد خارکن و معجزه نمودن حلال مشکلات را برایش بیان نمودند.دختر پادشاه خواستار شد که با دختر آن پیرمرد خارکن آشنا شود و آنها را به همنشینی خود اختیار نمود.

چون دخترهای عبدالله با دختر پادشاه آشنا و دوست شدند،قصیده حضرت مشکل گشا و سفارش پدر را از یاد بردند.روزی دختر پادشاه با دخترهای عبدالله در باغ رفته و برای شنا نمودن در آب رفتند.موقعی که در آب مشغول بازی بودند،کلاغی گلوبند مروارید دختر پادشاه را ربوده و بر بالای درخت چنار برد. هیچکس نفهمید و چون دختران عبدالله دست به آب داشتند زودتر از آب بیرون آمدند و لباس پوشیدند و بعد دختر پادشاه از آب بیرون آمد.همین که لباس خود را پوشید، اثری از گلوبندش ندید.هرچه جستجو کردند آن را نیافتند.

دختر پادشاه به دختر عبدالله شک نموده گفت:گلو بند من نزد شماست بدلیل آنکه زودتر از آب بیرون آمدید و حتماً این دستگاه و ثروت هم که گرد آورده اید از دزدی است و نه از مشکل گشا. والا مرد خارکن کجا و این دستگاه کجا.

خلاصه قضیه را به عرض شاه رسانیدند.شاه دستور داد همگی آنها را زندانی کنند و اثاثیه آنها را توقیف نمایند و مأمور فرستاد عبدالله را از راه حج به بند نموده و بیاورند.سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفته نزد شاه آوردند و او را نیز در زندان نمودند.عبدالله،پریشان و سرگردان چندی در زندان ماند.

روزی پیرمردی نورانی یعنی حضرت خضر نبی الله را در خواب دید که به عبدالله فرمود:چرا قصیده مشکل گشا را فراموش نموده ای؟ چون این بگفت،عبدالله از خواب بیدار شد،فهمید تمام این بلیات برای فراموش نمودن قصیده مشکل گشا بوده است و چون شب جمعه فرا رسید نزد زندانبان التماس کرد که قدری نخود و کشمش برای او تهیه کند.زندانبان قدری نخود و کشمش فراهم نمود و به عبدالله داد. پیرمرد خارکن با دل شکسته زندانیان را دور خود جمع نموده و قصیده مشکل گشا را برای آنها بیان کرد و گریه بسیاری نمود.همان شب پادشاه، مولای متقیان حضرت علی ابن ابیطالب(ع) را در خواب دید.مشکل گشای هر دو عالم امر فرمودند:عبدالله و خانواده او بیگناهند و گلوبند دخترت در درخت چنار در لانه کلاغ است.این را فرموده و از نظر غایب شدند.

شاه بیدار شده و فوری دستور داد تمام لانه های کلاغ را جستجو کنند.خلاصه گلوبند مفقود شده را در لانه کلاغ یافتند.شاه امر کرد عبدالله و خانواده او را آزاد و اثاثیه آنها را رد کنند و به احترام او تمام زندانیان را مرخص کرد.

تا عبدالله زنده بود همنشین شاه و مورد احترام خاص و عام بود و هیچ شب جمعه قصیده حضرت مشکل گشا را فراموش نمی کرد.

هر که را مشکل بود،حلال مشکلها علی است/دار دریای حقیقت، بحرِ بی پایان علی است

کتاب مشکل گشا،تهیه و تنظیم:علیرضا دانایی

انتشارات: سعید نوین



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1512
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 30 تير 1391

 

پيـرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانـو روی صندلی اتوبوس نشسته

بـــــــــود.دختـــری جـوان،روبـه روی او،چشــم از گل ها بـرنمی داشت

وقتی به ايستگاه رسيدند،پيــرمرد بلند شد،دستـه گل را به دختــر داد

و گفت:
می دانم از اين گل ها خوشت آمده است.به زنـــــــــــــم می گويم كه

دادم شان به تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دستـه گل را پذيـرفت و

پيــــــــــرمـرد را نگاه كــرد كه از پلـه‏ های اتوبوس پايين می رفت و وارد
قبرستان كوچک شهر می شد



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 700
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 21 تير 1391


جـوانی با چاقـو وارد مسجد شد و گفت:

بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفـرما شد،بالاخره پیــرمـردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم..
 

جـوان به پیــرمـرد نگاهی کرد و گفت با من بیـا،پیــرمـرد بدنبال جـوان براه افتـاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،جـوان با اشاره به گله گوسفندان به پیــرمرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقـرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،پیــرمرد و جـوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیــرمرد خسته شد و به جـوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد...

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟


افـراد حاضر در مسجد که گمان کـردند جـوان پیــرمـرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:چـرا نگـاه می کنید،به عیسی مسیح قسـم
که با چنـد رکعت نمـاز خـواندن کسی مسلمان نمیشود...!
 

 

 




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 542
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 21 تير 1391

 

عصا که مالم آدم نبود!

 

شخصی در زمان قدیم که قرآن می‌نوشت.به این آیه رسید که:(عصی آدم ربه فغوی).فکر کرد و گفت:این آیه غلط است.

پس نوشت:«عصا موسی ربه» بعد گفت:عصا که مال آدم نبود،مال موسی بود!

 

علی به من گفت: سلاماً!

مهدی عباسی،سومین خلیفه عباسی بود.او، پسر منحرفی به نام «ابراهیم» داشت که نسبت به حضرت علی(ع) کینه خاصی داشت.وی،روزی نزد مأمون،خلیفه عباسی آمد و به او گفت:در خواب،علی(ع) را دیدم که با هم راه می‌رفتیم،تا به پلی رسیدم.او،مرا در عبور از پل،مقدم داشت.من به او گفتم:تو ادعا می‌کنی که امیر بر مردم هستی؛ولی،ما از تو به مقام پادشاهی سزاوارتریم.او به من پاسخ رسایی نداد.مأمون گفت آن حضرت به تو چه پاسخی داد؟ ابراهیم گفت:چند بار به من سلام کرد و گفت:سلاماً...سلاماً.

مأمون گفت:او،تو را نادانی که قابل پاسخ نیستی،معرفی کرده است،چرا که قرآن در توصیف بندگان خاص خود، می‌فرماید:

(و عبادالرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً)

(بندگان خاص خداوند رحمان،کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می‌روند و هنگامیکه جاهلان آن‌ها را مخاطب سازند،به آن‌ها سلام می‌گویند و با بی اعتنایی و بزرگواری می‌گذرند.)


 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 866
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 19 تير 1391

 

 

مى گفت:«میخواهم چیزى بگویم،فقد به فرمانده مان نگویید.»بچه اصفهان بود و از سربازهاى ارتش.

 

مى گفت:«حس كنجكاوى ام باعث شد وارد میدان مین شوم.وسط میدان یک جمجمه دیدم.از وقتى آن جمجمه را دیده ام.شب ها خواب ندارم.فكر مى كنم از بچه هاى خودمان باشد و الآن خانواده اش منتظرش باشند.»

 

رفتم تا كنار جمجمه رسیدیم.پیكرى هم آنجا افتاده بود كه مقدارى خاک روى آن نشسته بود. خاک ها را كنار زدیم و پیكر را روى برانكار گذاشتیم.

قصد بازگشت داشتیـم كه با خود گفتم حالا كه موقعیتى پیش آمده،خوب است گشتى بزنـم، شاید باز هم پیكرى پیدا شود.جلوتر زیر یک درخت،شهیدى افتاده بود با یک بى سیم و آن سوتر شهیدى دیگر و...

آن روز هفت شهید از شهداى دلاور ارتش پیدا شد.

همان سرباز،مثل باران بهارى اشک مى ریخت.تاب نیاوردم.

به سمتش رفتم تا دلدارى اش بدهم.

گفت:«آقا،وقتى دیدیم هفت شهید مهر و تسبیح داشتند،از خودم خجالت كشیدم.من خیلى وقت ها در خواندن نماز كوتاهى مى كنم.از امروز دیگر همه نمازهایـم را سر وقت مى خوانــم.»

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 769
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 11 تير 1391

یه روز یه دختره یه پسره رو توخیابون می بینه...
خیلی ازش خوشش میاد...خلاصه هر کاری میکنه که دل پسره رو بدست بیاره،پسره اعتنایی نمیکنه...
چرا؟ چون فکر میکنه همه دخترا مثه همن...
ازقصه ها شنیده بوده که دخترا بی وفان...
خلاصه بعد از گذشت سه چهار روز پسره دل میده به دختره...
خلاصه باهم دوس میشن و این دوستی می کشه تا یک سال،دوسال،سه سال،چهار و پنج... همینطوری باهم بزرگ میشن...
خلاصه بعد از این همه سال که با هم دوست بودن،پسره به دختره میگه:چقدردوستم داری؟
دختره با مکث زیاد میگه:فکرنکنم اندازه ای داشته باشه!
پسره میگه:مگه میشه آدم هیچ عشقشو دوس نداشته باشه؟
دختره میگه:نه...نه اینکه دوستت ندارم،اندازه نداره...
دختره از پسره می پرسه: توچی؟تو چقدر منو دوس داری؟
پسره هم مکث زیاد می کنه،میگه...میگه:خیلی دوستت دارم...بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی...
روزها می گذره...شب ها می گذره...پسره یه فکری به نظرش میرسه...میگه:میخوام این فکر رو عملی کنم...
می خواس عشق خودشو امتحان کنه...
تا اینکه یه روز میرسه بهش میگه...بهش میگه:من یه بیماری دارم که فکر نکنم تا چند روز دیگه بیشتر دووم بیارم...!
راستی اگه من بمیرم توچکار میکنی؟
دختره یه ذره اشک تو چشماش جمع میشه و میگه:این چه حرفیه میزنی؟دوس ندارم بشنوم...
خلاصه حرفو عوض میکنه و میگه : توچی؟ تو که بمیری ، منم میمیرم...فکرمی کنی خیلی ساده اس تنهایی بدون تو بودن؟؟؟
پسره میگه:نه...بگوحالا...
دختره میگه:نمی دونم چکارمی کنم ولی اگه من مردم چی؟
پسره بهش میگه:امتحانش مجانیه...!اگه تومردی بهت میگم چکار می کنم...
خلاصه اتفاق میفته پسره یه نقشه میکشه که یه قتل الکی رخ بده...
تا اینکه به ذهنش می رسه الکی خودشو به کشتن بده تا ببینه اون دختره چکارمیکنه...
خلاصه تشییع جنازه ای واسه پسره می گیرن و دفنش میکنن و پسره یه جا قایم میشه میبینه دختره فقط یه شاخه گل رز قرمز میاره میندازه ومیره...
تا اینکه میبینه واقعا اهمیتی بهش نداده...دختره با کس دیگه ای رفته...
خیلی غمگین شده بود...دنیاش خیلی بی رنگ شده بود...
تا اینکه بعد از چند روز دختره تصادف میکنه و می میره...
دختره رو دفن میکنن...هیشکی سرمزارش نیس...
پسره با یه شاخه گل یاس سفید یا نه با یه دسته گل
یاس سفید میاد سر قبر دختره بهش میگه:
اون لحظه بود که این سوالو ازم پرسیدی:اگه مردی چکار میکنم؟

این کارو می کنم...تموم یاس های سفید و با خون خودم قرمز می کنم...


منم کنارت میمیرم...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 835
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391

یکی از علماء از کربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف کرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند،همه را سارقین غارت نمودند.

آن عالم میگوید:«من کتابی داشتم که سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود درسفر و حضر با من همراه بود،اتفاقاً کتاب یاد شده نیز به سرقت رفت،به ناچار به یکی از سارقین گفتم من کتابی در میان اموالم داشتم که شما آن را به غارت برده اید و اگر ممکن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد».

آن شخص گفت:«ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم کتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم».

گفتم: «رئیس شما کجا است ».
گفت: «پشت این کوه جایگاه او است».
لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم که رئیس دزدها نماز میخواند.موقعی که از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:
«این عالم یک کتابی بین اموال دارد و آن را میخواهد و ما بدون اجازه‎ی شما نخواستیم بدهیم».

من به رئیس دزدها گفتم:

«اگر شما رئیس راهزنان هستید،پس این نماز خواندن چرا؟ نماز کجا؟ دزدی کجا؟».

گفت:«درست است که من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی که هست،انسان نباید رابطه‎ی خود را با خدا به کلّی قطع کند و از خدا تماماً روی گردان شود،بلکه باید یک راه آشتی را باقی گذارد.حالا که شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم».
و دستور داد همین کار را کردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.
پس از مدّتی که به کربلا و نجف برگشتم،روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مـرد را دیدم که با حال خضوع و خشوع گریه و دعا میکرد.وقتی که مرا دید شناخت و گفت:
«مرا می شناسی؟»
گفتم: «آری! »
گفت:«چون نماز را ترک نکردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت،خـدا هم توفیق تـوبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مــردم نـزد من بــود،به صاحبانشان برگرداندم و هر که را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اکنون توفیق تـوبه و زیارت پیدا کرده‌ام ».



  کتاب پاداشها و کیفرها.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 946
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 

حکایت

 

استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت.

استاد به شاگرد جوان دستـور داد نهال نـو رسته و تازه بار آمده ای را از میان زمین برکند.

جوان دست انداخت و براحتی آن رااز ریشه خارج کرد.

پس از چند قدمی که گذشتند٬به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت.

استاد گفت: این درخت را هم از جای بر کن.

 جوان هر چه کوشید٬نتـوانست.

استاد گفت:

بدان که تخم زشتی ها مثل کینه حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬مانند آن نهال نو رسته است،

که براحتی می توانی ریـشه آن را در خود برکنی٬ولی اگر آن را واگذاری٬بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در

اعماق جانت ریشه زند.

پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 751
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 1 تير 1391

شــــاعـر بی پــول

يک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت:

من همين حالا سی تومن پول احتياج دارم.اخوان جواب داد: من پولم کجا بود؟

برو خدا روزی ات را جای ديگری حواله کند.

نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد.

اخوان گفت اين پول چيه؟ تو که پول نداشتی.

نصرت رحمانی گفت:

از دم در؛پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم.

چون بيش از سی تومن لازم نداشتم؛ بگير؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت!

ضمنا،اين خودکار هم توی پالتوت بود

 

ميرسونمت

يک شب که باران شديدی ميباريد پرويز شاپور از شاملو پرسيد: چرا اينقدر عجله داری؟

شاملو گفت: می ترسم به آخرين اتوبوس نرسم.

پرويز شاپور گفت: من ميرسونمت.شاملو پرسيد: مگه ماشين داری؟ شاپور گفت: نه ! اما چتر دارم

 

مراعات همسر

همسر حميد مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود:

حميد بيماری قلبی دارد.لطفا مراعات کنيد و بيـــرون از خانه سيگار بکشيد.

خود حميد مصدق هم ميآمد بيرون سيگار می کشيد و می گفت: به احترام لاله خانم است

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 839
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 1 تير 1391

 

 

آن سوي پنجره

 

در بيمارستانی،دو مـــــرد بيمار در يک اتاق بستــــری بودند.

يكی از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يک ساعت روی تختش بنشيند.

تخت او در كنار تنها پنجــــره اتاق بود.

اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكانی نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روی تخت بخوابد.

آنها ساعتها با يكديگر صحبت میكردند؛از همسر،خانواده،خانه،سربازی يا تعطيلاتشان با هم حرف می زدند.

هر روز بعد از ظهر،بيماری كه تختش كنار پنجره بود،می نشست و تمام چيزهايی كه بيرون ازپنجره میديد،برای هم اتاقيش توصيف میكرد.بيمار ديگر درمدت اين يک ساعت،با شنيدن حال و هوای دنيای بيرون،روحی تازه می گرفت.

مرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می شد می گفت.اين پارک درياچه زيبايی داشت.

مرغابی ها و قو ها در درياچه شنا میكردند و كودكان با قايق های تفريحی شان در آب سرگرم بودند.

درختان كهن منظره زيبايی به آن جا بخشيده بودند و تصويری زيبا از شهر در افق دور دست ديده می شد.

مرد ديگر كه نمی توانست آنها را ببيند چشمانش را می بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم میكرد و احساس زندگی میكرد.

روز ها و هفته ها سپری شد.

يک روز صبح،پرستـــاری كه برای حمـام كردن آن ها آب آورده بود،جسم بيجان مــرد كنار پنجـره را ديد كه در خواب و با كمال آرامش از دنيا رفته بود.

پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند.

مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند.

پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد،اتاق را ترک كرد .

آن مرد به آرامی و با درد بسيار،خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بياندازد. حالا ديگر او می توانست زيبايی های بيرون را با چشمان خودش ببيند.

هنگامی كه از پنجره به بيرون نگاه كرد،در كمال تعجب با يک ديوار بلند آجری مواجه شد

مــرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيـزی هم اتاقيش را وادار می كرده چنين مناظردل انگيزی را برای او توصيف كند؟

پرستار پاسخ داد: شايد او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.

چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتی نمی توانست اين ديوار را ببيند.

 

 

بیتوته

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 719
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 1 تير 1391

 

 

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.

ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا میکرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.

ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه ی فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد:اگر مؤمن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد،از درگاه خدا ناامید نمی شود.

اما خوشحالی مؤمنان و ملای مسجد دیـری نپایید.
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست!

ملا و مؤمنان چنین ادعایی را نپذیرفتند!
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید،گلویی صاف کرد و گفت:نمی دانم چه بگویم؟! سخن هر دو را شنیدم:


یک سو ملا و مومنانی هستند که به تأثیر دعا و ثنا ایمان ندارند!
و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تأثیــر دعـا ایمان دارد …!


 "پائولو کوئیلو"



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 815
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 31 خرداد 1391

مردی صبح زود ازخواب بیدار شد تانمازش را درخانه خدا(مسجد)بخواند.

لباس پوشید و راهی خانه خـــــدا شد.

در راه مسجد،مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد.

او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خـدا شد.

در راه مسجد و در همان نقطـه مجدداً زمین خـورد!

او دوباره بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه مسجد،بامردی که چراغ دردست داشت برخوردکرد و نامش راپرسید.

مرد پاسخ داد:((من دیدم شما در راه مسجد دوبار به زمین افتادید.))

از این رو چـــراغ آوردم تا بتوانــــــم راهتــــان را روشن کنـــم.

مرد اول از او بطور فراوان

تشکر میکند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه میدهند.

همین که به مسجد رسیدند،مـــرد اول از مـــرد چــــراغ بدست

در خواست میکند تا به مسجد وارد شـــود و با او نمــــاز بخواند.

مـــرد دوم از رفتـن به داخل مسجد خـودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار میکند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال میکند که چـــــرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نمـــاز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد:((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

وقتی شما به خانه رفتید،خودتان راتمیزکردید و به راهمان

به مسجد برگشتید،خـــــــدا همه گناهان شما را بخشید.

من برای بار دوم باعث زمین خـوردن شما شدم و حتی آن

هم شما را تشویق به ماندن در خـانه نکرد،بلکه بیشتـر به

راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن،خـدا همه گناهان افـراد خانواده ات را بخشید.

من تـرسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمیـن خــوردن شما

بشوم،آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهدبخشید.

بنا براین،من سالم رسیدن شما را به خانه خدا(مسجد)مطمئن ساختم.



نتیجه اخلاقی داستان:

کـار خیــری را که قصد دارید انجــام دهیـد به تعویـق نیاندازید.

زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است از مواجه

با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیـر دریافت کنید.

پارسائی شما میتواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجـام دهید و پـیـــــــــــروزی خــــــــــــــــــــــــــــدا را ببینید.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 796
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 31 خرداد 1391



یکی از یاران پیامبر می گوید:

«یک روز مهمان حضرت محمد (ص) بودم .

خرمای فراوانی در آنجا بود.

من هم نشستم و شروع کردم به خوردن.

چشم درد داشتم.

می گفتند که خرما برای چشم درد ضرر دارد و من این را میدانستم،

اما من خیلی خرما دوست داشتم»

پس،با کف دستم چشمم را پوشانده بودم.

پرهیز نکردم و شروع به خوردن خرما کردم.

حضرت محمد(ص) به من نگاه کردند و فرمودند:با این درد چشم خرما می خوری؟!

گفتم:یا رسول الله فقط چشم چپم درد می کند.

خرما را با دست راست و از طرف راست می خورم که درد نمی کند!

حضرت محمد(ص) از این حرف من خنده ی شان گرفت و آنچنان خندیدند

که دندان های مبارکشان پیدا شد.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 881
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 31 خرداد 1391


روزی پيامبر،به همراه بلال،از کوچه ای می گذشتند.

بچه ها مشغول بازی بودند.

بچه ها تا پيامبر را ديدند،دور او حلقه زدند و دامنش را گرفتند و گفتند:

همان طور که حسن و حسين را بر شانه ی تان سوار می کنيد،ما را هم بر شانه ی خود سوار کنيد.

 

بچه ها هر يک گوشه ای از دامن پيامبر را گرفته بودند و با شور و اشتياق،همين جمله را تکرار می کردند.

پيامبر با ديدن اين همه شور و شوق،به بلال فرمودند:

«ای بلال! به منـزل بــرو و هر چه پيدا کردی،بياور تا خود را از اين بچه ها بخرم.»

بلال،با عجله رفت و با هشت گردو برگشت.

پيامبر،هشت گردو را بين بچه ها تقسيم کرد و بدين ترتيب،خود را از دست بچه ها رها کردند و به همراه بلال،به راهشان ادامه دادند.

در راه،پيامبر رو به بلال کردند و به مزاح گفتند:

«خدا برادرم،يوسف صديق را رحمت کند.

او را به مقداری پول بيی ارزش فروختند و مرا نيــز به هشت گردو معامله کردند.»


وقايع الأيام،ج 3 ص69.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 784
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391
 

 

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند.

 

آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند.

 

فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد.

 

 

مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

 

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد.

مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد.مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

 

شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”

 

 

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود.کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال.هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار میداد،آن اتفاق نمی افتاد.

 

هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد.

مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود.آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

 

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم،چه در روابط،چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم.در نهایت،آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟

 

 

داشته هایتان را گرامی بدارید.غم ها،دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می تـوانست با این نوع طرزفکر به زندگی بنگرد،مشکلات بسیارکمتری در دنیا وجود میداشت.

حسادت ها،رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران،و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 867
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391

 

نُعَیمان،یکی از یاران با وفای پیامبر بود.او مردی شوخ طبع و بسیار خنده رو بود.روزی نعیمان از بازار می گذشت که چشمش به بادیه نشینی افتاد که عسل می فروخت.

نعیمان،آن مرد را با عسلش به خانه پیامبر برد و عسل را از آن مرد گرفت و به یکی از خادمان پیامبر داد تا آن را به پیامبر برسانند و به مرد نیز گفت که منتظر باشد تا پولش را بگیرد.

پیامبر(ص)چنان اندیشید که نعیمان،عسل را به عنوان هدیه آورده است.بعد از مدتی که گذشت،بادیه نشین،درِ خانه پیامبر را زد و گفت:

«اگر پول آن را ندارید،عسل مرا بدهید».

همین که پیامبر،متوجّه شدند که ظرف عسل هدیه نبوده است،فوراً پـول آن را به مرد دادند.بعد که نعیمان،خدمت پیامبر رسید،پیامبر به او فرمودند:«چه چیز باعث انجام دادن این کار شد؟».

نعیمان در جواب گفت:«می دانستم که عسل دوست دارید،به همین خاطر،آن مرد را با عسلش به خانه شما راهنمایی کردم».سپس حضرت به او خندیدند و چیزی به او نگفتند و بعدها گه گاه نُعَیمان را که می دیدند،به شوخی می گفتند:

«آن بادیه نشین کجاست تا پول هدیه اش را از ما بگیرد؟»،یا می فرمودند:

«نعیمان! کاش بادیه نشینی می آمد و ما را با سخنش شاد میکرد!».

 

بحار الأنوار،ج 16،ص 294



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 772
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391

 

پیامبر(ص) به پیرزنی که درباره بهشت از آن حضرت می پرسید،فرمود:

«پیرزنان به بهشت نمی روند».بلال،آن پیرزن را گریان دید و به پیامبر،خبر داد.

پیامبر فرمود:

«بلال! سیاهان هم به بهشت نمی روند ».

بلال هم در بیرون مجلسِ پیامبر و در کنار آن پیرزن،به گریه نشست.

عباس عموی پیامبر،خبر داد.پیامبر فرمود:«عمو جان! پیر مردها هم به بهشت نمی روند؛ امّا بمان تا بشارتت بدهم».

سپس آن دو را هم فرا خواند و فرمود:

«خداوند،پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را به زیباترین شکل،برمی انگیزد و اینان جوان و نورانی می شوند و آن گاه،به بهشت، وارد می گردند».

 

همان،ص 297



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 850
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391

 

شوخی با پیامبر: دارم کفش هایتان را می خورم

چشمان ابا هریره،در پی پیامبر بود.در کمین فرصتی نشسته بود تا کفش های پیامبر را بردارد. پیامبر،کفش هایش را درآورد و وارد منزل شد.

ابا هریره،آرام و خون سرد،یواشکی کفش های پیامبر را برداشت و به طرف بازار به راه افتاد،بدون این که کسی متوجّه شود.

اباهریره،در راه،خرما فروش را دید و گفت:«این کفش ها را در ازای خرما می خری؟».

خرما فروش،مقداری خرما از سبد برداشت و به ابا هریره داد و کفش های پیامبر را از او خرید. ابا هریره نیز خرماها را گرفت و به طرف خانه رسول خدا به راه افتاد.ابا هریره آرام و خون سرد، خرما به دست،خدمت رسول خدا رسید و گوشه ای نشست.

ابا هریره تا نشست،مشغول خوردن شد.

پیامبر که در جمع یاران نشسته بود،تا چشمشان به ابا هریره افتاد فرمودند:

«ابا هریره! چه می خوری؟».

ابا هریره با لبخند جواب داد:«ای رسول خدا ! دارم کفش های شما را می خورم ».

 

بحار الأنوار،ج 16،ص 295.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 798
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391
 

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد،مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.

الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت.

ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،ولی به هیچ وجه ازپله پایین نمیآید.

هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.

ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند.

در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد.

وقتی که دوباره به پشت بام رفت،می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.برگشت.

بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.


بعد ملا نصرالدین گفت:لعنت بر من که نمی دانستم که اگر الاغ به جایگاه رفیع و پُست مهمی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را هلاک می کند!!!  

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 909
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
 

گویند روزی دزدی در راهی،بستـه ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و

دعــایی نیــــز پیوست آن بـود.آن شخص بستــه را به صــاحبش برگرداند.

او را گفتند:

چرا اینهمه مال را از دست دادی؟  

گفت: 

صاحب مال عقیده داشت که این دعا،مال او را حفظ میکند و من دزد مال او

هستـم،نه دزد دین.اگــر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال،خللی

مییافت،آن وقت من، دزدباورهای او نیز بــودم و این کار دور از انصاف است.                       

 

  کشف الاسرار



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 796
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391

 

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.
در سـاحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب،غصه هایش را می شست.
اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی میکرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه،خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کردو توی باغچه چندساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
زبیده خاتون (همسرخلیفه)با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد.
همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که میدانست بهلول شوخی میکند،گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت: می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو،قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول،سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد،با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خـواب،وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
در میان باغ،قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ،عطر عجیبی داشتند.
زیر هر درخت چند کنیز زیبا،آماده به خدمت ایستاده بودند.
یکی از کنیزها،ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود،هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد،هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول،سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی،حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی،نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون،آن بهشت را ندیده خرید،اما تو میدانی و میخواهی بخری،
من به تو نمی فروشم!


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 779
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 27 خرداد 1391

 

   آتشــی نمى سـوزاند (ابراهیــم) را

  و دریایى غرق نمی کند(موسى) را

 کودکی مادرش او را به دست هاى "نیل" می سپارد

تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند

سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد

مکر زلیخا زندانیش میکند،عاقبت بر تخت ملک می نشیند

 از این " قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی

 که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند

و خدا نخواهد

نمی توانند

پس

به "تدبیرش" اعتماد کن

به "حکمتش" دل بسپار

و به سمت او قدمی بردار

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را تماشا کنی.

 

 

 

 

 




    

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , مطالب مذهبی , ,
:: بازدید از این مطلب : 874
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 27 خرداد 1391

www.mahshar.net | حکایت پیرزن و غول چراغ جادو

روزی روزگاری،پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید.

می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.پیرزن چراغ را پرت کرد،با ترس و تعجب،عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر،غول بزرگی ظاهر شد.

غول فوری تعظیم کرد وگفت:

 

نترس پیــرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم.

مگر قصه‌های جوراجوری که برایم ساخته‌اند،را نشنیده‌ای؟

حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم،اما یادت باشد که فقط یک آرزو!

پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر!

اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.

و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف می‌کنند.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 772
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : شنبه 27 خرداد 1391

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه،سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.

اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد،این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد،زن پرسید: “من چقدر باید بپردازم؟”

و او به زن چنین گفت: “شما هیچ بدهی به من ندارید.

 

من هم در این چنین شرایطی بوده ام.

 

و روزی یکنفر هم به من کمک کرد.

همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختــم بشه!”


***

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره،زن از در بیرون رفته بود،درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیش خدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.

در یادداشت چنین نوشته بود: “شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”.

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
“دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه…”

به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک می کنه و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 784
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 27 فروردين 1391

با قلبی ملایم و حساس وارد می شوید و با یک قلب سخت و بی احساس خارج می شوید…

سه ظرف را روی آتش قرار دادیم.

در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از ۱۵ دقیقه:
هویج : که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد،

تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت و محکم شد،

دانه های قهوه در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است.

حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست.

شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟

مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل بسیار خسته می شوید امیدتان را از دست داده وتسلیم میشوید.

هیچ وقت مثل هویج نباشید..!

با قلبی ملایم و حساس وارد می شوید و با یک قلب سخت و بی احساس خارج می شوید از دیگران متنفر می شوید و همواره تمایل به جدال دارید.

هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید...!

در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید.

آب قهوه را تغییر نمی دهد.قهوه آب را تغییر می دهد.

هر چه آب داغتــر باشد طعم قهوه بهتــر می شود...!

پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم.

نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.

از طعم قهوه تان لذت ببرید



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 768
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 27 فروردين 1391

 

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان آستانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیــزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج می برد.

ظاهراً تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

 

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید:

آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و… سپس نفس عمیقی کشید و گفت:

بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیــزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز می گشت خوشحال بود و لبخند میــزد.

سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:

آیا می توانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور می کرد باید تمام خونش را به لیـــزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 816
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 27 فروردين 1391

 

مسافری خسته كه از راهی دور می آمد،به درختی رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدری اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويی بود،درختی كه می توانست آن چه كه بر دلش می گذرد برآورده سازد...!

 وقتی مسافر روی زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب می شد

اگر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می توانست قـدری روی آن بيارامد.

فـوراً تختی كه آرزويـش را كرده بود در كنارش پديدار شـد !!!

 مسافر با خود گفت:چقدر گـرسـنه هستم.

كاش غذای لذيـذی داشتم...

 ناگهان ميـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.

پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشيد...

بعـد از سیر شدن،كمی سـرش گيج رفت و پلک هايش به خاطـر خستگی و غذايی كه خورده بود سنگين شدند.خودش را روی آن تخت رها كرد و در حالـی كه به اتفـاق های شگفت انگيز آن روز عجيب فكر میکرد با خودش گفت: قدری می خوابم.

ولی اگر يک ببر گرسنه از اين جا بگذرد چه؟

و ناگهان ببری ظاهـر شـد و او را دريد...

 هر يک از ما در درون خود درختی جادويی داريم كه منتظر سفارش هايی از جانب ماست.

 ولی بايد حواسمان باشد،چون اين درخت افكار منفی،ترس ها،و نگرانی ها را نيز تحقق می بخشد.

 بنابر اين مراقب آن چه كه به آن می انديشيد باشيد...

مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است

 

چه افسانه ی زیبایی

گروه اینترنتی ایــــران سان | www.Fun-Groups.Com


 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1148
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : سه شنبه 15 فروردين 1391


زن و مرد حرفشان شد و حسابی زدند تو سر و كله هم.

آخـر سر طاقت زن طاق شد و داد كشید: بی عقل!

مرد هم فریاد كشید:بی مزه!

زن به جاده جنوب اشاره كرد و گفت:اگر بی مزه ام،رد این جاده را می گیرم و سر خود می روم تا به مرد بی عقلی مثل شما برخورد نكنم!

مرد هم به حاده ی شمالی اشاره كرد و گفت:من هم رد جاده شمالی را می گیرم و آنقدر می روم تا از زن بی مزه ای مثل شما دور باشم.

زن به طرف جنوب رفت و مرد به طرف شمال.

آنها رفتند و رفتند و چون زمین گرد بود،زمین را دور زدند و دو باره با هم روبرو شدند.

مرد تا چشمش به زن افتاد،گفت:باز هم كه تو هستی بی مزه!

زن گفت:هنوز هم بی عقلی!

مرد گفت:اگر بی عقلم،رد جاده غرب را می گیرم و می روم تا دیگر به مرد بی عقلی مثل من برخورد نكنی!

زن گفت:خواب دیدی خیرباشد.

من هم از جاده شرق می روم تا دیگر ازبی مزه بودن من در رنج و عذاب نباشی!

مرد به طرف غرب رفت و زن به طرف شرق.

آنها دو باره رفتند و رفتند و چون هنوز زمین گرد بود،دوباره روبروی هم سبز شدند.

مرد تا زن را دید،گفت:باز هم كه...

زن گفت:اگر عقلت سرجایش آمده باشد،حرفی كه داری می زنی تمام كن!

مرد سرش را پایین انداخت و گفت:باز هم تویی عزیزم!

زن سرش را پایین تر انداخت و جواب داد:

بله! عزیــــزترینـــم!!!

 

 




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1450
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : سه شنبه 8 فروردين 1391


مردی خانه ی بزرگی ساخت و یک آجر اضافه آورد.

او به فکر افتاد حالا که خانه ای دارد آجر اضافی را بفروشد و
دود و دمی راه بینـــدازد و شبـــــی را خـــــــوش بگــــــذارند.

به قول گفتنی"دنیا فقط دو روز است."


او آجر را فروخت و آن شب را به خوشی و شادمانی طی کرد.


چند روز بعد باز هوس خوشی به سرش افتاد.


او با ایـن فکر که" بـرداشتن یک آجـــر از دیوار خانه باعث خـرابی آن نمی شود"
یکی از آجرهای دیوارخانه اش را برداشت و فروخت و شبی دیگر را به خوشی
و خوبی گذارند.


او دیگر به خـــــوشی عـــــادت کرده بــود و هــــر روز یکـی از آجــــــرهای دیوار
خــانه اش را می فـروخت و شب را به شـادمانی می گـــــذراند تا اینـکه تمـام
آجرهای خانه اش را فروخت و فقط یک آجر برایش باقی ماند.


حالا او فقط یک آجر دارد و نمیداند با آن چه کار کند!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1430
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : سه شنبه 8 فروردين 1391


ghabze rooh 480x250 داستانی پند آموز ( حتما بخوانید )

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود،عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت دراین مدت دلم برای دو نفر سوخت:

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد،من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم،دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود.وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم،آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد،دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر(صل الله علیه و آله)رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید:

به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم،در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت،سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت،تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1491
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : سه شنبه 8 فروردين 1391


 

داستان مردی که جهنم را خرید!


در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار

پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.


فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام

این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند

جهنم را هم بدهید.

کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت:

سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.


به میدان شهر رفت و فریاد زد:
من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است.

دیگر لازم نیست


بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم...!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1304
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 4 فروردين 1391

 

 


مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی میگذشت

و نـزدیک کندوی عسل رسید.از بــوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بــر بالای سنگی قرار داشت و هــر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیـز می خورد و می افتاد…

 

هوس عسل،او را به صدا درآورد و فریاد زد:

ای مردم،من عسل میخواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش میدهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز میکرد.صدای مورچه را شنید و به او گفت:

مبادا بروی…کندو خیلی خطر دارد!

مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!

بالدار گفت:آنجا نیش زنبـــور است.

مورچـه گفت:من از زنبــور نمی ترسم،من عسل میخـواهــم.

بالدار گفت:عسل چسبناک است،دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت:اگر دست و پاگیر میکرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!

بالدار گفت:خودت می دانی،ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار،

من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم،به کندو رفتن برایت گران تمام می شود

و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…

مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،

اگر هم نمی توانی جوش زیادی نــزن.

من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت میکند خوشم نمی آید!

بالدار گفت:ممکن است کسی پـیـــدا شود و ترا برسـاند

ولی من صلاح نمیدانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمیکنم.

مورچـه گفت:پس بیـهــوده خـودت را خستــه نکن.

من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:

یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.

مگسی سر رسید و گفت:

بیچاره مورچه! عسل میخواهی و حق داری،من تو را به آرزویت می رسانم…

مورچه گفت: آفـــرین،خدا عمــرت بدهد.تــو را می گویند حیـــوان خیـرخواه!!!

مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت…

مورچه خیلی خوشحـال شد و گفت:

به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمیشود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند.

و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…!

مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت

تا رسید به میان حوضچه عسل،

و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمیتواند از جایش حرکت کند…

مور را چون با عسل افتاد کار  / دست و پایش در عسل شد استوار

 

 

از تپیدن سست شد پیوند او  / دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت.آن وقت فریاد زد:

عجب گیری افتادم،بدبختی از این بدتر نمی شود،ای مردم،مرا نجات بدهید.

اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش میدهم !!!

 

 

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم  /  تا از این درماندگی بیرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمی گشت،دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:

نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوس های زیادی مایه گرفتاری است…

این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش

پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری.

 

مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1267
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 اسفند 1390


داستان فرشته کوچک نجات بخش مادر

باران میبارید.

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.

دکتر گفت در را شکستی!

بیــا تو.

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای با شنلی قرمز که خیلی پریشان بود به طرف دکتر

دوید و گفت: آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم

با من بیایید،مادرم خیلی مریض است…

 

 

دکتر گفت:باید مادرت را اینجا بیاوری،من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم.

دختر گفت: ولی دکتر،من نمیتوانم،اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر

شد.دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود.

دختر،دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد،جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.دکتر

شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص،تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.

او تمام شب را بر بالین زن ماند،تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد.

زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او

گفت:باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت: ولی دکتر،دختر

من سه سال است که از دنیا رفت!! و به عکس و شنل قرمز دخترش در رخت آویز اشاره كرد...

دکتر به طرف شنل رفت لمس کرد شنل خیس بود.

به عکس نگاه کرد پاهای دکتر سست شد.

 

این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1312
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 اسفند 1390

در اوزاکای ژاپن،شیرینی سرای بسیار مشهوری بود،شهرت آن به خاطر شیرینی های خوشمزه ای بود که می پخت.

http://img4up.com/up2/25462615526848227155.jpg


مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند،چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود.

صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد،مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

یک روز مـرد فقیــری با لباس های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ،صـاحب فروشگاه از پشت مغـازه بیـرون پـریـد و فروشندگان را به کنــاری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبـوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.

صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فـروشگاه را ترک میکـرد،صاحب فروشگاه همچنـان تعظیـم میکرد.

وقتی مشتری فقیر رفت،فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری های ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟

صاحب مغازه در پاسخ گفت:

مرد فقیر همه پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.

شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است،اما نه آنقدر که برای مرد فقیـر، خوب و با ارزش است.


منبع: عصرایران

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1567
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390


پادشاهى بود که هفت زن داشت،اما هيچ‌کدام از آنها فرزندى به دنیا نیاورده بودند.

هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند،فايده نکرد.

روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که ميتواند زن هاى او را معالجه کند؛ به شرط آنکه پس از آن يک نان هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود اشک شادی.پادشاه قبول کرد.

درويش هفت سيب قرمز به او داد تا هر کدام از سيب ها را به يکى از زنهاى خود بدهد،شش تا از زن ها سيب‌شاه را خوردند و زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد دستش توى خميــر بود و مشغول پختن نان بود.

کار او که تمام شد،ديد نصف سيب او را خروس خورده است.

نصف ديگر آن را خورد.پس از نه ماه هر کدام از زنها پسری به دنیا آوردند؛ اما زن هفتم پسرش از پایين‌تنه مثل خروس بود.

پادشاه زن هفتم و پسر خود را به ‌جاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود.

بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.

پسرها بزرگ شدند.روزى،پادشاه خواست آنها را آزمايش کند.

به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم.

 پسرها گفتند: او را معرفى کند.

 هر سال گله‌هاى مرا غارت مى‌کند.

 پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او.رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ ميكردند.

کشاورزى به پسرها گفت:

اگر میخواهيد بسلامت از اين بيابان بگذريد،گاوها را طورى‌كه هيچ‌کدام زخمى نشوند از يکديگر جدا کنيد.

پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگه‌اى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مى‌جنگيدند.پسرها بدون اينکه قوچ ها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعه‌اى که ديو و پيــرزن جادوگر در آن زندگى ميکردند.

ديو که بوى پسرها به مشامش خورد به پيرزن گفت:پشت دروازه قلعه برو؛ من هم مى‌روم به هفت تو.اگر آدمیزاد سراغ مرا گرفت،بگـو خانه نيست.

 پيـــرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مى‌آيند.

گفت: باد می یاد، بارون می یاد، شش نفر به جنگ ما می یاد.

ديـو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟

 پيـــرزن گفت: شيرين.

 ديو گفت:بگذار داخل شوند.

 پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند.

ناگهان گرد و خاک شد.

پسرها وقتى چشم باز کردند،ديدند در زيرزمين زندانی اند.

خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديـو شده‌اند.

پسر هفتم پادشاه - يعنى پسر پاخروسى - وقتى خبر را شنيد،از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد.اول پيش پادشاه رفت و از او اجازه خواست.

پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد کيسه‌اى زر به او داد و  روانه‌اش کرد.

خروس‌پا در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد.رفت تا رسيد نزديک قلعه‌ ديو.

پيرزن او را ديد و گفت:باد می یاد، بارون می یاد، خروس‌پا به جنگ می یاد.

ديو پرسيد:تلخ است يا شيرين؟

 جادوگر گفت: تلخ.

 ديو گفت:من به هفت تو مى‌روم.اگر سراغ مرا گرفت،بگو خانه نيست.

 خرو‌س‌پا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد که جاى پنهان شدن ديو را بگويد.

بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت.

بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد.

برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند،اما براى خودشان ننگ مى‌دانستند که خروس‌پا با نصف بدن آدم آنها را نجات داده است.

اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.

گاو سفيدى که با گاو سياه مى‌جنگيد و خروس‌پا آنها را از هم جدا کرده بود از دور ديد که شش برادر چه کردند.

آمد سر چاه سنگ را با شاخ هاى خود کنار زد.

خروس‌پا بيــرون آمد و سوار گاو شد و خودرا به شهر رسانيد.

دراين موقع،درويشى آمدو به خروس‌پا گفت:

من همان قوچ سفيدم و آمده‌ام خوبى تو را جبران کنم.

حالا چشمهايت را ببند و باز کن.

خروس‌پا چشم هاى خود را بست.

وقتى آنها را بازکرد،ديدپاهاى او مثل پاهاى آدمیزاد شده است؛اما از درويش خبرى نبود.فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مى‌دويد.

به شهر رفت و به‌طورناشناس در جشنى که پادشاه به سبب برگشتن شش پسرش برپا کرده بود شرکت کرد.

شش برادر داشتند درباره‌ جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغ ها مى‌گفتند که خروس‌پا طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخ هاى ديـو را از خورجين خود در آورد.

پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند.چون پادشاه پير شده بود، پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکی اشک شادى باشد.


 

 

برگرفته از:«افسانه‌هاى لرستان»


 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1394
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390

 http://img4up.com/up2/04026151786369673970.jpg

پسر فقیــری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد و فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.

در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند.

با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.

دختـــر جـوان احساس کـرد که او بسیار گرسنه است.

برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.

پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟

دختـــر جــوان گفت: هیچ.

پسرک در مقابل گفت: از صمیـم قلب از شما تشکر میکنم.

پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار نیز بیشتر شد.

تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد...سال ها بعد...

زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.

پزشکان از درمان وی عاجز شدند. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.او بلافاصله بیمار را شناخت.

مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.

روز ترخیص بیمار فرا رسید.

زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود.

او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.

نگاهی به صورتحساب انداخت.

جمله ای به چشمش خورد.

”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است".



امضا دکتر هاروارد کلی



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 887
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com